بدرود با تو باد
شعر ای خدای من
بدرود با تو باد خدائی که سالهاست
کافر شدم قیود تو درهم شکسته ام
بدرود با تو باد، نخواهم دگر شنید
اوراد طاعت از لب زنگار بسته ام
دیگر گمان مدار که آیم به سجده گاه
تن،خاک هر پیمبر نامرسلت کنم
یا در کتاب "قافیه" و "بحر" کورمال
ره گم به کوره راه خط باطلت کنم!
کافر تر از من هیچ کسی نیست،باز کن
دروازه های دوزخ خود را خدای من
زان پیشتر که دعوی پیغمبری کنم
مگذار تا ز نای، درآید نوای من
در راهت ای فریب،مرا نام، ننگ شد
زن، قصه ای نبود که بدنام او شوم
معتاد بر تو گشتم و ترکت بسی محال
افیون و می چه بود که من رام او شوم؟
هر شب چو مرغ حق،به سرشاخ زندگی
حق حق زدم،نگفت کس آزرده خاطر است
گویندگان دلقک "مفعولُ فاعلات"
نجوا کنان به طعنه سرودند : "شاعر است؟"
از بندگان عابد تو جز ریا نخواست
گرچه به جز حدیث تو حرفی میان نبود
هر چشم،با اشاره،ره خانه ی تو داشت
هر دل که راه یافتم از تو نشان نبود
بامن نشست هر که تورا گم ز خویش یافت
از من گریخت،همهمه شد،تاخت بر سرم
هر میهمان به سفره ی من سیر شد،دریغ
چون رفت خشمگین به لگد کوفت بر درم
بگذار،بگذرم ز سر قصه های تلخ
آن به سخن به گور دهان زندگی کند
هرگز مخواه،آه... خداوند شعر من
"نصرت" برای درگه تو بندگی کند
ای مرده شوی! لاشه ی من را به زهر شوی
ای گورکن،بپیچ نگه را به گرد راه
زنجیری خموشی جاوید گشته ام
شعر ای خدا! ترانه ز لبهای من مخواه
#نصرت_رحمانی