زنده نام فریدون مشیری

  • نویسنده موضوع پژمان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 1,782
  • برچسب‌ها
    گنجور
پژمان

پژمان

Male
کاربر اخراج شده
تاریخ ثبت‌نام
7/10/22
نوشته‌ها
304
پسندها
506
امتیازها
93
جنسیت
« بر سر ما سایه‌ی اهریمن است
هستی ما زیر پای دشمن است
در مزار آباد‍ ِ ما آهسته رو
کاندر این مرداب، خون تا دامن است
سالها رفته است و وحشت برقرار
همچنان تکرار تیر و بهمن است
در افق ها چهره‌ای می پَروَرَد
ماه‌رخساری که پشت توسن است
گیسوان افشانده بر تاراج باد
تیغ بر کف، راست چون روئین تن است

من ز مردان نا امیدم، بی گمان؛
کاوه ی آینده ی ایران زن است
زانکه این آزرده جانان قرن هاست
طوق خون آلودشان بر گردن است
صبرشان روزی به پایان می رسد
پیش من این نکته روز روشن است
گرچه اینک نام این نازک دلان
لاله و نسرین و ناز و سوسن است
باش تا گُرد آفریدی بر جهد
تا ببینی، زن نه آتش، آهن است
دست در شمشیر آرد ناگزیر
آنکه دستش خون چکان از سوسن است
بگَسلَد زنجیر ها تا بنگری
تیغ این شور افکنان شیر افکن است
من ز مردان نا امیدم بی گمان
کاوه ی آینده ی ایران زن است...»

- زنده نام فریدون مشیری

برای بهرمندی از نسخه کامل شعر زیبای زیر + معنی بر روی آن کلیک کنید:
معنی شعر تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آفتابگردان

آفتابگردان

آفتابِ من بتاب
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
1,779
پسندها
3,827
امتیازها
113
مدال ها
3
« بر سر ما سایه‌ی اهریمن است
هستی ما زیر پای دشمن است
در مزار آباد‍ ِ ما آهسته رو
کاندر این مرداب، خون تا دامن است
سالها رفته است و وحشت برقرار
همچنان تکرار تیر و بهمن است
در افق ها چهره‌ای می پَروَرَد
ماه‌رخساری که پشت توسن است
گیسوان افشانده بر تاراج باد
تیغ بر کف، راست چون روئین تن است

من ز مردان نا امیدم، بی گمان؛
کاوه ی آینده ی ایران زن است
زانکه این آزرده جانان قرن هاست
طوق خون آلودشان بر گردن است
صبرشان روزی به پایان می رسد
پیش من این نکته روز روشن است
گرچه اینک نام این نازک دلان
لاله و نسرین و ناز و سوسن است
باش تا گُرد آفریدی بر جهد
تا ببینی، زن نه آتش، آهن است
دست در شمشیر آرد ناگزیر
آنکه دستش خون چکان از سوسن است
بگَسلَد زنجیر ها تا بنگری
تیغ این شور افکنان شیر افکن است
من ز مردان نا امیدم بی گمان
کاوه ی آینده ی ایران زن است...»

- زنده نام فریدون مشیری
اولین شعری که از مشیری خوندم بابا لا نکن بود
و بعدش من عاشق مشیری شدم

سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می ریخت
شرنگ از جام مان لبریز میشد
به زیر بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را
آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار کوچکم باور نمی کرد
که سر تا پای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نکن می کرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد
ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا با دست های کوچک خویش
نوازش کرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من یکدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نکردم
که مرگ سخت جان همبازیم بود
 
بالا