A
Amir Masuod
کاربر شهروند
- تاریخ ثبتنام
- 7/12/22
- نوشتهها
- 1,869
- پسندها
- 2,193
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 8
می گویند پادشاهی بود که به علت کهولت سن و ترس، نیازمند نگهداری شبانه بود و در نتیجه تصمیم به گرفتن نوکری گرفت تا هر شب از اون نگهداری کند؛
شبی نوکر دیر می آید و پادشاه به خواب میرود و از آن جا که نوکر ترس اخراج شدن داشت، با عجله به اتاق پادشاه آمد.
اما پادشاه متوجه صدای پای یک فرد ناشناس شد و ترس سراسر وجود آن را فرا گرفت...
سپس پادشاه جیغ بلندی کشید و نوکر برای این که ترس را از پادشاه بگیرد، گفت : "نترس نوکرتم"
***
از آن روز به بعد هر کس میخواست کم کاری خود را توجیه کند، میگفت : نوکرتم ...
شبی نوکر دیر می آید و پادشاه به خواب میرود و از آن جا که نوکر ترس اخراج شدن داشت، با عجله به اتاق پادشاه آمد.
اما پادشاه متوجه صدای پای یک فرد ناشناس شد و ترس سراسر وجود آن را فرا گرفت...
سپس پادشاه جیغ بلندی کشید و نوکر برای این که ترس را از پادشاه بگیرد، گفت : "نترس نوکرتم"
***
از آن روز به بعد هر کس میخواست کم کاری خود را توجیه کند، میگفت : نوکرتم ...