اعتصامی
هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
- تاریخ ثبتنام
- 4/10/22
- نوشتهها
- 22,934
- پسندها
- 22,634
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 6
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو/این دهد گنجیت مزد و آن تسو🔴با معنی
متن کامل شعر مزد حق کو مزد آن بیمایه کو/ این دهد گنجیت مزد و آن تسو گنجور
معنی کامل مزد حق کو مزد آن بیمایه کو/ این دهد گنجیت مزد و آن تسو نی نی سایت
پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی
همچو مریم گوی پیش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمن منک
دید مریم صورتی بس جانفزا
جانفزایی دلربایی در خلا
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بینقاب
آنچنان کز شرق روید آفتاب
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چو زنان
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بیخود مریم و در بیخودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
زانک عادت کرده بود آن پاکجیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بیقرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
چون بدید آن غمزههای عقلسوز
که ازو میشد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بیهوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش برق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
من چگویم که مرا در دوختهست
دمگهم را دمگه او سوختهست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور از آن شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه کی بود تا دلیل او بود
این بس استش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادقست
جمله ادراکات پس او سابقست
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدانست وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی میپرد
وآن دگر چون تیر معبر میدرد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وآن دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری مینمایدشان ز دور
جمله حمله میفزایند آن طیور
چونک ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید به ناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال
مصلحت آنست تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی ز اهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یکساعتی
چونک قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح تست آتش دل مشو
زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان شدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترشرویست آن دی مشفق است
صیف خندانست اما محرقست
چونک قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخرست
چشم عاقل در حساب آخرست
او در آخر چرب میبیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخست کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بی غرض دادست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچ حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهٔ لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوری
ترکجوشش شرح کردم نیمخام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهینامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غمافزایان مخور
زانک عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهٔ باغ غمست
این فرح زخمست وآن غم مرهمست
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زانک زان رنجش همیدیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر میربود
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
معنی شعر کامل مزد حق کو مزد آن بیمایه کو/ این دهد گنجیت مزد و آن تسو
رو ز حکمت خور علف کان را خدا *** بیغرض دادست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمتای رهی *** زآنچه حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت *** کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد *** کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری *** در فطام او بسی نعمت خوردی
ترک جوشش شرح کردم نیم خام *** از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهینامه گوید شرح این *** آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غم افزایان مخور *** زآنکه عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهی باغ غم است *** این فرح زخم است و آن غم مرهم است
غم چو بینی در کنارش کش به عشق *** از سر ربوه نظر کن در دمشق
«حکمت»، علم باطن قرآن و آشنایی به عوالم غیب و حقیقت هستی است. مولانا در جای دیگر از حکمت، به نور خدا تعبیر کرده و آن را غذای روح دانسته است. در این جا هم مقصود این است که تن را رها کن و به روح غذای معرفتی بده که پروردگار به شایستگان راه خود میدهد. «از محض عطا»؛ یعنی بدون انتظار عوض یا بها. مولانا میگوید: این که خدا فرموده است از رزق او بخورید، رزق او همین معرفت و حکمت است. اما تو خیال کردی که منظور او از رزق همین مادیات و شهوات است. این معرفت تنها رزقی است که روح میتواند آن را هضم کند. «این دهان» دهان ظاهر است که غذای مادی میخورد و دهان دیگر که «لقمههای راز» میخورد، دلِ مردِ آگاه است. «شیردیو» لذات مادی و فریب شیطان است. «در فطام او»؛ یعنی پس از بریدن تن از لذتهای دنیایی. «تُرک جوش» را مولانا به «نیم خام» معنا کرده است؛ یعنی من خوب شرح ندادم، شرح این سخن را از حکیم سنایی بشنوید. «الهی نامه» حدیقةالحقیقه سنایی است و آن چه مولانا بدان اشاره میکند، این بیت حدیقه میتواند باشد:
غم خود خور، ز دیگران مندیش *** تو بر خویشتن بنه در پیش
«غم افزایان» کسانی هستند که ما را به دنیا مشغول میکنند. «کودک»، مرد نا آگاهی است که لذا دنیا را ترجیح میدهد. «قند شادی» حصول مراد در راه حق است. «این فرح»، شادی دنیاست. مولانا میگوید: در راه حق غم را دوست بدار، زیرا این غم مانند کوهی است که میتوان از فراز آن شهر حقیقت را تماشا کرد. «ربوه» کوه بلندی است که در سه فرسخی شهر دمشق قرار دارد.
عاقل از انگور میبیند همی *** عاشق از معدوم شیء بیند همی
جنگ میکردند حمالان پریر *** تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زآنکه زآن رنجش همی دیدند سود *** حمل را هر یک ز دیگر میربود
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو *** این دهد گنجیت مزد و آن تسو
«عاقل»، کسی است که عقل خداجو دارد و «می» در این جا کنایه از عاقبت خیر است. کسی که عاشق حقایق است، آن حقایق را مثل یک «شیء» محسوس میبیند. حمّالی که میخواهد به زور بار را از حمّال دیگر بگیرد، روی مزدش حساب میکند. مولانا میگوید: مزد دنیایی و مزد خدایی قابل مقایسه نیست. «آن بیمایه» همان حمّال است که مزدش یک «تسو» پول سیاه است. «مرده ریگ»؛ یعنی میراث.
من