آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم 🔴 با معنی

اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
22,870
پسندها
22,619
امتیازها
113
مدال ها
6
InShot


آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم 🔴 با معنی

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

معنی شعر از محمدامین مروتی

عاشق می خواهد سرش را تقدیم کند و در عوضش عشق ببرد. اگر معشوق جواب منفی هم بدهد، برای عاشق تفاوتی ندارد. او "نی" می شکند و شکر خود را می برد. یعنی بهره خود و شیرینی خود را می یابد. شیرین کاری مولانا در عبارت "نَی شکنم" است. نی شکنم هم یعنی جواب نه تو را به هیچ می گیرم و هم یعنی ساقة نیشکر را می شکنم و شکربار می شوم. بی تفاوتی عاشق به معشوق از اینجاست که معشوق بهانه است و عاشق- به برکت عشق سرشار و درونی خود- از هر رفتاری که با او بکنند، حظّ خود را می برد:

آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی، نی شکنم، شکر برم

تمام وجود مولانا عقل و جان شده است و دور از چشم دیگران آمده است که نور و شعلة نظر بیابد. یعنی دیدگانش بصیرت پیدا کند:

آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان، مشعلة نظر برم

او آمده است که گنج معنای شاه را بدزدد. اگر زری هم نباشد، چه باک. مهم این است که از این گنج و از این راز و نباء عظیم باخبر می شود که خود عین گنج است:

آمده‌ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم

چه باک اگر دلم را ببرد. من جانم را به او می دهم. چه باک اگر سر یعنی تعین و تشخصم را ببرد، مهم این است دستم به کمر او برود و کمربندش را باز کنم:

گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کُله برد، من ز میان کمر برم

اوست که دیدگانم را پر کرده است و اوست که مقصد و مقصود نهایی من است. از پیش او کجا روم؟:

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟

اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟

کوه از هیبت او بر خود می شکافد. من کی ام که در مقابل تیر او سپر بگیرم؟ پس پیش تیرش، بی سپر می روم:

آنک ز زخم تیر او، کوه شکاف می کند

پیش گشادِ تیر او، وای اگر سپر برم

به آفتاب گفتم اگر نور و تابناکی ات را به او هدیه کنی، تابت به تب تبدیل می شود. یعنی حرارت تو در مقابل حرارت او بی مقدار است و تب می کند. آفتاب هم ضمن تایید سخن من می گوید بلی اما اگر مرا بپذیرد :

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند، گفت بلی اگر بَرَم

تابش رویش، به دل صفا می دهد و آب حسن اش، جگر را خنک می کند:

آنک ز تاب روی او، نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او، آب سوی جگر برم

در سودای تصویرش، تبدیل به سودا شده ام و برای اینکه کسی متوجه نشود او کیست و از سر غیرت، از قمر و خورشید و.... سخن می گویم. در مثنوی هم می گوید: آن زلیخا از سپندان تا به عود/ نام جمله چیز، یوسف کرده بود:

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم

این غزل را در جواب باده ای که به من تقدیم کرد می گویم. او از سر استغنا و بی نیازی به من گفت اگر نخوری به دیگری می دهم:

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور! نمی‌خوری، پیش کسی دگر برم
 
بالا