sahar♡
♡
ناظر انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 18/10/22
- نوشتهها
- 8,559
- پسندها
- 19,201
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 18
مامان خانم جانم؛ هرگز به تو گفتهبودم که صبحهای پاییزی که آفتاب نبود و باد شدید میوزید و خیلی سرد بود، چقدر از شاخههای عریان پشت پنجره که شبَهوار تکان میخوردند میترسیدم؟ چقدر میترسیدم بلند شوم و توی آن حال و هوای خلوت و بدون خورشید و سرد، بروم مدرسه و چقدر وحشت داشتم از اینکه تمام مسیر خانه تا مدرسه را تنهایی بترسم، تنهایی قدم های تند بردارم، تنهایی حین دویدن پایم بلغزد و زمین بخورم و تنهایی اشکهای خودم را پاک کنم؟
مامان خانم جانم؛ هیچوقت به تو گفتهبودم که چندبار بخاطر اینکه با نمرهی _بیست تمام_ برگردم خانه و کیفم را پرت کنم یک طرف و با برگه ی امتحانم تو را مثل هردفعه خوشحال کنم، برای بیست و پنج صدمها گریه کردم و تمام عرض و طول میز را خیس اشک کردم؟
گفتهبودم که چقدر پز ساندویچهایی که برایم درست میکردی را به همه میدادم و چقدر از خواص هویجها میگفتم و چندتا از بچهها را به شوق اینکه باهوشتر میشوند، هویجخوار کردم؟
گفتهبودم که چقدر پیش بچههای کلاسمان پز تو را میدادم و آنروز که آمدی مدرسه و از شدت ذوق و دلتنگی پریدم بغلت و خودم را به گردنت آویزان کردم، بهترین لحظهی زندگیام بود و بعدش چقدر از فرشتهبودنت و فرقی که با همهی مامانها داشتی برای بچهها نطق کردم و هیچکس هیچی نگفت و همه سکوت کردهبودند؟
مامان خانم جانم، به تو گفتهبودم که چند بار نصفههای شب بلند شدم و خودم را تا صورتت کشاندم تا ببینم نفس میکشی و خدا را شکر کردم و چند دفعه شبانه توی تاریکی نگاهت کردم و به خدا التماس کردم که تو را تا همیشه برای من نگه دارد؟
مامان خانم جانم، خجالت نمیکشم که بگویم مثل دیوانهها دوستت دارم. مثل دیوانه ها