- تاریخ ثبتنام
- 25/1/23
- نوشتهها
- 1,349
- پسندها
- 2,294
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 13
اولا خواب نبودم کاملا بیدار هم نبودم بعد از نماز صبح دراز کشیدم که بخوابم
هنوز کامل خوابم نبرده بود صداهای بیرون رو میشنیدم
یدفعه دیدم توی یه راه باریک گِلی خوردم زمین
وقتی زمین خوردم انگار چند متر عقبتر افتادم
دو نفرم بودن که فقط میدونستم دو نفر اشنا هست اصلا توجه نکردم که کی هستن
اون دوتا بردنم جایی که خوردم زمین رو نشونم دادن یه چاله خیلی کوچیک بود در حد کف دست که داشت هی بزرگ میشد یهو همه چی خیلی تاریک شد صدای قران میومد همون جا فهمیدم دارم میمیرم دنبال عزرائیل میگشتم که تاریکی خیلی بدی بود نمیشد چیزی و دید انگار یه پرتگاه بود
وقتی صدای قران و گوش دادم با راحت بودم سخت نبود یه دفعه گفتم خدایا اگه دارم میمیرم پس لنا چی میشه 😢😢😢😢 چند بار گفتم اینو
بعد که بخوام از اون حال در بیام بزور چشمامو باز کردم این باز کردن چشم خیلی سخت بود که متوجه شدم دارم دست و پا میزنم دقیقا مثل کسی که داره جون میده 😢😢😢😢😢
هنوز کامل خوابم نبرده بود صداهای بیرون رو میشنیدم
یدفعه دیدم توی یه راه باریک گِلی خوردم زمین
وقتی زمین خوردم انگار چند متر عقبتر افتادم
دو نفرم بودن که فقط میدونستم دو نفر اشنا هست اصلا توجه نکردم که کی هستن
اون دوتا بردنم جایی که خوردم زمین رو نشونم دادن یه چاله خیلی کوچیک بود در حد کف دست که داشت هی بزرگ میشد یهو همه چی خیلی تاریک شد صدای قران میومد همون جا فهمیدم دارم میمیرم دنبال عزرائیل میگشتم که تاریکی خیلی بدی بود نمیشد چیزی و دید انگار یه پرتگاه بود
وقتی صدای قران و گوش دادم با راحت بودم سخت نبود یه دفعه گفتم خدایا اگه دارم میمیرم پس لنا چی میشه 😢😢😢😢 چند بار گفتم اینو
بعد که بخوام از اون حال در بیام بزور چشمامو باز کردم این باز کردن چشم خیلی سخت بود که متوجه شدم دارم دست و پا میزنم دقیقا مثل کسی که داره جون میده 😢😢😢😢😢