من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال/ضرب المثل ایرانی

  • نویسنده موضوع ثمین
  • تاریخ شروع
ثمین

ثمین

.
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/23
نوشته‌ها
1,636
پسندها
3,565
امتیازها
113
مدال ها
6
من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال:

این مثل در حقیقت یک بیت از شعر استاد سخن سعدی شیرازی است. این بیت به دلیل پر کاربرد بودن تبدیل به مثل در میان مردم شده است.

سعدی در این بیت اشاره به پند و موعظه فردی آگاه به شخص مخاطب دارد. سعدی معتقد است در پند دادن نباید اصرار بیش از حد باشد چرا که اگر پند و نصیحتی در کار باشد و به نتیجۀ درست و خوبی هم برسد، شرایط خاصی باید حاکم باشد. اثرگذاری پند به این سادگی‌ها نیست!

اصل این قصیده از سعدی

توانگری نه به مالست پیش اهل کمال
که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصیحت قائل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص
که هست صورت دیوار را همین تمثال

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است
به گوش مردم نادان چو آب در غربال

دل ای حکیم درین معبر هلاک مبند
که اعتماد نکردند بر جهان عقال

مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا
که پشت مار به نقش است و زهر او قتال

نه آفتاب وجود ضعیف انسان را
که آفتاب فلک را ضرورتست زوال

چنان به لطف همی پرورد که مروارید
دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال

برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب
به راستی که به بازی برفت چندین سال

کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست
دریغ زور جوانی که صرف شد به محال

زمان توبه و عذرست و وقت بیداری
که پنج روز دگر می‌رود به استعجال

کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس
که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم
نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال

وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد
که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال

به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم
که زیر بار به آهستگی رود حمال

چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند
مگر به عفو خداوند منعم متعال

بزرگوار خدایا به حق مردانی
که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال

مبارزان طریقت که نفس بشکستند
به زور بازوی تقوی و للحروب رجال

یقدسون له بالخفی والاعلان
یسبحون له بالغدو والاصال

مراد نفس ندادند ازین سرای غرور
که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند
شب فراق به امید بامداد وصال

به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل
که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم
بجز محبت مردان مستقیم احوال

مرا به صبحت نیکان امید بسیارست
که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال

بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال

توقعست به انعام دائم‌المعروف
ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال

همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش
از آستان مربی کجا روند اطفال؟

سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش
سؤال نیز چه حاجت که عالمست به حال

من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی
چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال

مرا تحمل باری چگونه دست دهد
که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

ثنای عزت حضرت نمی‌توانم گفت
که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال

ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش
به خیر کن که همینست غایةامال

بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطعست از سرادقات جلال
 
بالا