شاهدخت
👸
پرنسس وطن وی
- تاریخ ثبتنام
- 5/10/22
- نوشتهها
- 7,299
- پسندها
- 10,250
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 16
مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد.
وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او میتوان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.
سکه رخسار ما جز زر مبادا بیشما
در تک دریای دل گوهر مبادا بیشما
شاخههای باغ شادی کان قوی تازهست و تر
خشک بادا بیشما و تر مبادا بیشما
♡♡♡♡♡♡
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
♡♡♡♡♡♡♡
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
♡♡♡♡♡♡♡♡
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
♡♡♡♡♡♡♡♡
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
♡♡♡♡♡♡♡♡
سیر نمیشوم ز تو، ای مه جان فزای من
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
عشقت صنما چه دلبری ها کردی
در کشتن بنده ساحری ها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نه ایی چه کافری ها کردی
♡♡♡♡♡♡♡♡
ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
♡♡♡♡♡♡♡♡
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با جمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آخرین ویرایش: