داستانک

  • نویسنده موضوع کاجول
  • تاریخ شروع
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
داستان کوتاه " الینه "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

💎درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت.
و بدون آن که چیزی بگوید در گوشه‌‌ای نشست.
چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولی‌ها بیشتر معاشرت کرد.
با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت می‌‌کرد.
یک بعدازظهر خسته کننده‌ی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت:
-خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد..
راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟
کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع می‌کرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت:
- چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟
کلاکت لقبی که بچه‌های سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود.
آخه از بچگی عشقِ سینما بودم.
هر کاری هم بگی تو سینما کردم
هم پشت صحنه هم جلوی صحنه
از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و
مسئول لباس و تدارکات....
یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت می‌کوبیدم!
حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم
یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن.
منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش.
خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟
هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آره خب، چرا باورم نشه؟
کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت:
- خب مگه نباید ازم تشکر می‌کرد؟ یه تشکر خشک و خالی...
بعد سرش را پایین انداخت و آرام‌تر گفت:
مگه نباید عاشقم میشد، ها؟
هاشم پوزخندی زد و گفت:
- کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس
کمال دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته..
اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم می‌رفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن.
منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش می‌زد...
کیف رو دید اولش باورش نمی‌شد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول.
بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت!
ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی می‌داد‌‌. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام می‌کرد؟
هاشم سری تکان داد و گفت:
تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس.
کمال این بار بالش رنگ و رفته‌اش را به بغل فشرد و ادامه داد:
گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبه‌ی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین
مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن.
منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین.
دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحه‌اش خوندس. آروم آروم رفتم جلو.
کامل خم شدم منو نبینه.
درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی می‌خواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل.
مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما.
خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفری‌ام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه می‌کردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش می‌شد و کلی معروف می‌شدم؟
هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت:
از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس.
کمال آه بلندی کشید و گفت:
چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم.
به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم.
گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم.
رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-از کجا؟
کمال پاسخ داد:
- از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش...
خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام.
کمال با حالت پرسشگرانه‌ای رو به هاشم گفت:
الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟!
هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت:
- نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت....
کمال با حالتی ناباورانه از جا بر‌ خاست
و در حالی که با دستانش میله‌های زندان را گرفته فریاد زد...
- نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن!
سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همه‌مون میریم خونه...
آره هاشم مطمئن باش همینه...
هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این می‌انديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد.....

پایان

#داستان_کوتاه
#الینه
#شاهین_بهرامی
 
فرشتهm71

فرشتهm71

As free as the ocean فعال
تاریخ ثبت‌نام
25/1/23
نوشته‌ها
1,347
پسندها
2,293
امتیازها
113
مدال ها
13
داستان کوتاه " الینه "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

💎درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت.
و بدون آن که چیزی بگوید در گوشه‌‌ای نشست.
چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولی‌ها بیشتر معاشرت کرد.
با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت می‌‌کرد.
یک بعدازظهر خسته کننده‌ی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت:
-خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد..
راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟
کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع می‌کرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت:
- چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟
کلاکت لقبی که بچه‌های سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود.
آخه از بچگی عشقِ سینما بودم.
هر کاری هم بگی تو سینما کردم
هم پشت صحنه هم جلوی صحنه
از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و
مسئول لباس و تدارکات....
یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت می‌کوبیدم!
حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم
یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن.
منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش.
خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟
هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آره خب، چرا باورم نشه؟
کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت:
- خب مگه نباید ازم تشکر می‌کرد؟ یه تشکر خشک و خالی...
بعد سرش را پایین انداخت و آرام‌تر گفت:
مگه نباید عاشقم میشد، ها؟
هاشم پوزخندی زد و گفت:
- کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس
کمال دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته..
اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم می‌رفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن.
منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش می‌زد...
کیف رو دید اولش باورش نمی‌شد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول.
بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت!
ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی می‌داد‌‌. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام می‌کرد؟
هاشم سری تکان داد و گفت:
تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس.
کمال این بار بالش رنگ و رفته‌اش را به بغل فشرد و ادامه داد:
گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبه‌ی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین
مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن.
منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین.
دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحه‌اش خوندس. آروم آروم رفتم جلو.
کامل خم شدم منو نبینه.
درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی می‌خواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل.
مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما.
خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفری‌ام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه می‌کردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش می‌شد و کلی معروف می‌شدم؟
هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت:
از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس.
کمال آه بلندی کشید و گفت:
چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم.
به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم.
گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم.
رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-از کجا؟
کمال پاسخ داد:
- از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش...
خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام.
کمال با حالت پرسشگرانه‌ای رو به هاشم گفت:
الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟!
هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت:
- نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت....
کمال با حالتی ناباورانه از جا بر‌ خاست
و در حالی که با دستانش میله‌های زندان را گرفته فریاد زد...
- نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن!
سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همه‌مون میریم خونه...
آره هاشم مطمئن باش همینه...
هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این می‌انديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد.....

پایان

#داستان_کوتاه
#الینه
#شاهین_بهرامی
چه دلگیر
 
halfblood

halfblood

Male
تاریخ ثبت‌نام
24/1/23
نوشته‌ها
42
پسندها
180
امتیازها
33
جنسیت
کافه کتاب اردیبهشت اثر @halfblood


عادت داشت عصر‌ها قهوه‌ای بخورد و چند خطی کتاب بخواند، اما کتاب‌ جدیدی نداشت، و از خواندن کتاب‌های قدیمی هم خسته شده بود، و تازگی‌ها موقع خوردن قهوه خیالبافی می‌کرد، و آرزو می‌کرد که ای کاش امثال چارلز دیکنز و داستایوفسکی، ویکتور هوگو، آنتوان چخوف، جی.آر.آر.تالکین، از دنیای مردگان برمی‌گشتند و داستان‌های جدیدی می‌نوشتند، به احتمال زیاد خیلی داستان‌ها برای نوشتن دارند، و احتمالا بد‌ترین داستان‌هایشان از بهترین‌های این نویسنده‌های الکی بهتر خواهد بود، در همین فکر و خیال‌ها قهوه‌اش را می‌خورد و دنبال کار‌هایش می‌رفت.
اون روز هم قهوه‌اش را آماده کرد گوشه‌ی کتاب‌خانه‌اش نشست و به اسم نویسندگان بزرگ و عنوان کتاب‌ها نگاه می‌کرد، نگاهش به کتاب سپید دندان جک لندن افتاد، و خودش رو همراه گرگی در میان برف‌ها دید و احساس هیجان و نشاط می‌کرد، و خوشحال بود که آن کتاب را خوانده است، آنطرف تر کتاب ۱۹۸۴ از جورج اورل قرار داشت، کتابی که فضای تقریبا تاریکی داشت، با این حال از دیدن کتاب و از اینکه آن را خوانده بود لبخندی بر لبانش نشست، چشمانش را بست روی صندلی چرخدارش وسط کتاب‌خانه اش نشست و صندلی را چرخی داد، صندلی که ایستاد چشمانش را باز کرد ، نگاهش به سفر به اعماق آمازون ژول ورن افتاد، آثار ژول ورن همیشه برایش لذت بخش بودند و پر از هیجان و اتفاقات تازه و پر از ماجراجویی، عاشق ژول ورن بود، تمام کتاب‌هایش را داشت.
از ژول ورن عذرخواهی کرد، بعد از بقیه نویسندگان به صورت یکجا عذرخواهی کرد و گفت بدون خواندن کتاب زندگی سخت است و شما بهتر از من میدانید که چقدر خواندن کتاب لذت بخش هست مخصوصا اگر نویسنده‌ی بااستعدادی آن را نوشته باشد، من فردا به نمایشگاه کتاب خواهم رفت برای خرید کتابی، دیگر طاقت نخواندن کتاب ندارم، انگار زندگی‌ام پوچ شده است.
خانه نیمه تاریک شده بود و چیزی به غروب کامل خورشید نمانده بود از پنجره به نظاره ایستاد ، خورشید غروب کرد، به سمت آشپزخانه رفت، در یخچال مقداری گوجه بود یک پنیر تقریبا خشک شده، شیشه مربای تقریبا خالی، یک خامه باز نشده، یک ماست موسیر که تا سه روز دیگر تاریخ انقضاء‌اش تمام می‌شد، سه عدد تخم مرغ و چند سس تک نفره،
تصمیم گیری برای درست کردن شام برایش آسان بود، گوجه به همراه تخم مرغ، گوجه‌ها را خورد کرد درون قابلمه روی گاز گذاشت به سمت تلویزیون رفت، فوتبال نشان می‌داد، شبکه را تغییر نداد، صدایش را بیشتر کرد، نیمه اول تازه تمام شد، همراه با شروع نیمه دوم غذایش را خورد و برای خواب آماده شد. و تمام فکرش این بود که فردا کتابی بخرد.
صبح بعد از بیدار شدن کتری را روی گاز گذاشت بعد رفت دست و صورتش را شست، چای درست کرد، چند لقمه‌ای نون و پنیر با چای شیرین خورد، صبحانه‌ی مورد علاقه‌اش بود، سریع و ساده و همیشه در دسترس، چون حتما باید صبحانه می‌خورد، عادتی بود که از مدرسه همراهش مانده بود.
لباس‌هایش را پوشید و بیرون از خانه رفت، تقریبا همه‌جا حرف از کتاب بود، آخه اون روز نمایشگاه کتاب شروع به کار می‌کرد. تقریبا همه مسیرشان به سمت نمایشگاه بود، پیدا کردن وسیله نقلیه کار آسونی نبود، بخاطر همین اکثرا صبح زود راه می‌افتادند که موقع شروع آنجا باشند.
وقتی رسید نمایشگاه نیم ساعتی بود که شروع به کار کرده بود، آدم‌های بیشمار، پرشور، پر هیجان در غرفه‌هایی که تمامی نداشتند در حال انتخاب و خرید کتاب بودند، فضای لذت بخشی بود، بوی کتاب و کاغذ نو همه‌جا را گرفته بود، وارد سالن اصلی که شد، دیگه خبری از اون فضای دلپذیر نبود، آدم‌ها و غرفه‌ها در این چند ثانیه هیچ تغییری نکردند، او حالا از نزدیک داشت آدم‌ها را می‌دید، و تصویری که از دور دیده بود مانند آواز دهل بود، حالا از نزدیک کتاب‌ها را می‌دید، کتاب‌هایی بی‌ارزش، نویسنده‌ها و ناشرانی که برای پول کتاب می‌نویسند و چاپ می‌کنند، و غرفه‌داران هم مانند دلال‌های املاک و ماشین، کتاب می‌فروختند، و از محتوای کتاب هیچ دفاعی نداشتند و از جنس خوب کاغذ و جلد و کیفیت فونت‌ها صحبت می‌کردند. شما اگر کتاب‌های ژول ورن را با فونت و کاغذ و کیفیت چاپ بد هم بخوانی هیچوقت خسته نمی‌شوید.
آن‌طرف‌ترکنار یک غرفه پسری ایستاده بود و رمانی عاشقانه می‌خواست، و قیافه‌اش داد می‌زد که عاشق شده است، و اصلا برایش مهم نبود که فروشنده چه رمان آشغالی به او بدهد، و اصلا هیچ یک از نویسندگان بزرگ را نمی‌شناخت.
همینجور در بین غرفه‌ها قدم می‌زد و نگاه می‌کرد، با دقت نگاه می‌کرد، دنبال کتابی دارای ارزش خواندن می‌گشت.
دختری را دید که کتاب شعر می‌خواست خریداری کند، و معلوم بود که اشعار شاعران بزرگ را هیچگاه نخوانده است و فقط برای باشعور جلوه دادن خودش جولوی همراهیانش کتاب شعری می‌خواست بخرد و چه اشعار بی‌کیفیتی، و چرا این‌ها باید شعر بگویند؟!؟
آنطرف‌تر یکی جولوی غرفه‌ی کتاب‌های فلسفی ایستاده بود و جوری حرف می‌زد که انگار بزرگ مردان فلسفه هم از شاگران او بودند که هیچکدامشان هم نتوانستند خوب شاگردی برایش باشند، و از طرز حرف زدن معلوم بود که یک کتاب فلسفی خوانده باشد آن‌هم فقط به منظور باکلاس نشان دادن خود.
همه به شکلی خودشان را گول می‌زدند، و جوری خودشان را نشان می‌دادند که واقعیت نداشت.
کتاب‌ها واقعا بی ارزش بودند و همه‌ دارای یک سبک و چهارچوب، هیچ خلاقیتی وجود نداشت، انگار حروف الفبا را به صورت تصادفی کنار هم چیده باشند، که اگر همین اتفاق هم می‌افتاد اثر با ارزش‌تری خلق می‌شد، همه‌ی نویسندگان بی‌استعداد همینگونه کار می‌کنند، چهار کلمه دهن پر کن یاد می‌گیرند و بعد با حالتی کاملا رباتی و بی احساس به توصیف می‌پردازند، مثلا «ساعت شش صبح بود پرندگان بی‌قرار از فراغ تو عرش را می‌لرزاندند و فکر من همچون موج‌های سهمگین از پس چشمانم به درون روحم نفوذ می‌کنند، ای کاش دستانت، چشمانت، درمانی باشند بر این پاره‌های قلبی که بی تو لیاقت ایستادن ندارد»
آدم حالت تهوع می‌گیرد، نویسندگان اصلا نوشتن را درک نکردند و فقط پول را فهمیدند به همراه شهرت و این هم تقصیر این بی استعداد‌ها نیست.
وقتی کتاب گران شد و فقط پولدار‌ها خریدار آن شدند، وقتی آثار گران‌بهای نویسندگان بزرگ که واقعا دارای قیمت نیستند، فقط ثروتمندان می‌توانند خریداری کنند و بخوانند،اینها باعث می‌شود کتاب کالای لوکس به حساب بیاید، و آدم‌ها به عنوان تجارت به آن نگاه کنند، و این باعث می‌شود نویسندگان بی‌استعداد برای پول بنویسند و مردم فقیر هم برای باکلاس نشان دادن خود کتاب بخرند، و اصلا نمی‌دانند که کتاب را برای بهتر شدن خود و زندگی باید بخوانند، و آن هم نه آثار اینچنین بی ارزش.
و ای کاش نویسنده‌ای پیدا می‌شد که این چرخه‌ی باطل را می‌گسست و آثاری ارزشمند برای آگاهی آدم‌ها خلق می‌کرد، آنگاه دیگر نیاز نبود برای باشعور و باکلاس و فهمیده نشان دادن خود اینچنین کتاب‌های بی‌ارزشی را خریداری کنند.
به خودش آمد دید تقریبا تمام غرفه‌ها را نگاه کرده است و هنوز کتابی پیدا نکرده، غرفه‌ی آخر بود، دختری با لباس معمولی و کیفی کهنه با کفش‌های کتانی ایستاده بود کتاب‌ها را نگاه می‌کرد، خیلی قیافه و چهره و استایل گیرایی داشت، نزدیکش شد و کتابی برداشت تا به بهانه‌ی نگاه کردن به آن کتاب او را بیشتر نگاه کند، بوی عطرش حسابی حال آدم را جا می‌آورد.
دختر رو به فروشنده پرسید، این چگونه کتابی است، ارزش خریدن دارد، فروشنده شروع به تعریف کردن از کتاب کرد و دختر گفت حالا هیچکس هم این کتاب را خریده است؟!؟ فروشنده از فروش بالا و از ویژگی‌های کتاب دوباره گفت.
دختر با لبخندی شیطنت آمیز گفت ولی من فکر نمی‌کنم اینقدر‌ها هم کتاب خوبی باشد،
او که داشت زیر چشمی تمام دختر را بالا و پایین می‌کرد، ناخواسته وارد بحث شد و گفت نویسنده‌های امروزی واقعا بی‌استعداد هستند، دختر لبخند از چهره‌اش رفت انگار که سال‌هاست نخندیده و اگر تلاش هم کند هیچگاه موفق نخواهد شد، گفت از کجا اینقدر مطمئن هستید، مگر شما تمام آثار این نویسندگان بی‌استعداد امروزی را خوانده‌اید؟!؟ جواب داد نخوانده‌ام ولی چند خط بخوانم میفهمم که ارزش خواندن دارد یا نه!
دختر گفت خوب بخوان.
کاملا هول شده بود و عصبانیت دختر باعث شد اون اشتیاقی که اول بار برای دیدن دختر داشت را از دست بدهد، الان فقط می‌خواست هرچه زودتر از آن وضعیت خارج شود.
شروع به خواندن کرد، تفاوتی احساس می‌کرد، انگار دارد نوشته‌های جک لندن را می‌خواند ، شاید ژول ورن و یا ویکتور هوگو، فقط می‌دانست که واقعا دارد لذت می‌برد، تا آخر صفحه را خواند، نتوانست جولوی خودش را بگیرد، صفحه‌ی دیگری هم خواند، فروشنده که اشتیاق او را دید، پرسید ارزش خواندن داشت؟!؟
اره، واقعا ارزش دارد ، بی نظیر است، نگاهی به اطرافش انداخت، دختر رفته بود، از فروشنده پرسید این خانم کجا رفت؟
به سمت محوطه‌ی بیرون رفت.
ببخشید میشه این کتاب را برایم حساب کنید، فروشنده قیمت را گفت بعد از اینکه مبلغ را پرداخت کتاب را در دست گرفت و به بیرون رفت.
با خودش فکر می‌کرد، چه دختری بود، چگونه همچین کتابی رو پیدا کرده بود، شاید آثار جدید باارزش دیگری هم بشناسد، احتمالا گفت و گو با او لذت بخش باشد، ای کاش آنگونه صحبت نمی‌کردم.
چند دقیقه‌ای در محوطه‌ی بیرونی دنبالش کشت ولی پیدایش نکرد.
ناامید روی صندلی زیر سایه‌ی درختی نشست و شروع به خواندن کتاب کرد، تقریبا یک سوم کتاب را خوانده بود که متوجه عبور کفش‌های کتانی شد که از جولوی او می‌گذشت، سرش را بالا آورد دختر را دید که از آنجا رد می‌شد
بلند شد چند قدمی دنبالش رفت و گفت
+ببخشید خانم
-بله
+چند صفحه‌ای از کتاب را خواندم، بی نظیر بود
-بی نظیر فکر نمی‌کنید برایش زیاد باشد
+نه اصلا، واقعا در حد آثار بزرگان است، خیلی وقت بود دنبال همچین کتاب خوندنی می‌گشتم
-خوشحالم که پیدا کردی
+چی رو؟
-همین کتابی که میگی.
+آهان، اره، ممنون، شما باعث شدین که پیدا کنم
-خواهش می‌کنم، از این که کمکتون کردم خوشحالم، من دیگه باید برم
+ببخشید شما خودتون این کتاب رو خوندید؟ آخه ندیدم که کتاب رو بخرید.
-نه من نخوندمش
+واقعا، پس چرا اون سوال‌ها رو درباره فروش کتاب می‌کردید؟!؟ از روی میزان فروش کتاب انتخاب می‌کنید؟!؟
-نه، ولی دوست دارم کتاب خونده بشه تا بازخورد آدم‌ها رو ببینم
+جوری حرف می‌زنید که انگار نویسنده‌اید!
از گفتن حرف خودش جا خورد.
دختر خنده‌اش گرفت، کمی خجالت کشید و رفت.
بعد از چند لحظه با صدای بلند به دختر گفت، فهمیدم چون خودتون نوشتین، نخوندینش.
دختر هم بعد از شنیدن این حرف کارتی را روی زمین انداخت.
متوجه افتادن کارت شد به سمت کارت رفت، آن را برداشت، دیگر دختر از دید خارج شده بود، روی کارت را خواند.
کارت عضویت کافه کتاب اردیبهشت
نام عضو: پریسا بزرگمهر
شماره عضویت: ۱۷۷۵۲
آدرس: خیابان مهر، بین کوچه نه و یازده، رو‌به‌روی کتاب‌فروشی بزرگمهر
 
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,403
پسندها
22,659
امتیازها
113
مدال ها
6
کافه کتاب اردیبهشت اثر @halfblood


عادت داشت عصر‌ها قهوه‌ای بخورد و چند خطی کتاب بخواند، اما کتاب‌ جدیدی نداشت، و از خواندن کتاب‌های قدیمی هم خسته شده بود، و تازگی‌ها موقع خوردن قهوه خیالبافی می‌کرد، و آرزو می‌کرد که ای کاش امثال چارلز دیکنز و داستایوفسکی، ویکتور هوگو، آنتوان چخوف، جی.آر.آر.تالکین، از دنیای مردگان برمی‌گشتند و داستان‌های جدیدی می‌نوشتند، به احتمال زیاد خیلی داستان‌ها برای نوشتن دارند، و احتمالا بد‌ترین داستان‌هایشان از بهترین‌های این نویسنده‌های الکی بهتر خواهد بود، در همین فکر و خیال‌ها قهوه‌اش را می‌خورد و دنبال کار‌هایش می‌رفت.
اون روز هم قهوه‌اش را آماده کرد گوشه‌ی کتاب‌خانه‌اش نشست و به اسم نویسندگان بزرگ و عنوان کتاب‌ها نگاه می‌کرد، نگاهش به کتاب سپید دندان جک لندن افتاد، و خودش رو همراه گرگی در میان برف‌ها دید و احساس هیجان و نشاط می‌کرد، و خوشحال بود که آن کتاب را خوانده است، آنطرف تر کتاب ۱۹۸۴ از جورج اورل قرار داشت، کتابی که فضای تقریبا تاریکی داشت، با این حال از دیدن کتاب و از اینکه آن را خوانده بود لبخندی بر لبانش نشست، چشمانش را بست روی صندلی چرخدارش وسط کتاب‌خانه اش نشست و صندلی را چرخی داد، صندلی که ایستاد چشمانش را باز کرد ، نگاهش به سفر به اعماق آمازون ژول ورن افتاد، آثار ژول ورن همیشه برایش لذت بخش بودند و پر از هیجان و اتفاقات تازه و پر از ماجراجویی، عاشق ژول ورن بود، تمام کتاب‌هایش را داشت.
از ژول ورن عذرخواهی کرد، بعد از بقیه نویسندگان به صورت یکجا عذرخواهی کرد و گفت بدون خواندن کتاب زندگی سخت است و شما بهتر از من میدانید که چقدر خواندن کتاب لذت بخش هست مخصوصا اگر نویسنده‌ی بااستعدادی آن را نوشته باشد، من فردا به نمایشگاه کتاب خواهم رفت برای خرید کتابی، دیگر طاقت نخواندن کتاب ندارم، انگار زندگی‌ام پوچ شده است.
خانه نیمه تاریک شده بود و چیزی به غروب کامل خورشید نمانده بود از پنجره به نظاره ایستاد ، خورشید غروب کرد، به سمت آشپزخانه رفت، در یخچال مقداری گوجه بود یک پنیر تقریبا خشک شده، شیشه مربای تقریبا خالی، یک خامه باز نشده، یک ماست موسیر که تا سه روز دیگر تاریخ انقضاء‌اش تمام می‌شد، سه عدد تخم مرغ و چند سس تک نفره،
تصمیم گیری برای درست کردن شام برایش آسان بود، گوجه به همراه تخم مرغ، گوجه‌ها را خورد کرد درون قابلمه روی گاز گذاشت به سمت تلویزیون رفت، فوتبال نشان می‌داد، شبکه را تغییر نداد، صدایش را بیشتر کرد، نیمه اول تازه تمام شد، همراه با شروع نیمه دوم غذایش را خورد و برای خواب آماده شد. و تمام فکرش این بود که فردا کتابی بخرد.
صبح بعد از بیدار شدن کتری را روی گاز گذاشت بعد رفت دست و صورتش را شست، چای درست کرد، چند لقمه‌ای نون و پنیر با چای شیرین خورد، صبحانه‌ی مورد علاقه‌اش بود، سریع و ساده و همیشه در دسترس، چون حتما باید صبحانه می‌خورد، عادتی بود که از مدرسه همراهش مانده بود.
لباس‌هایش را پوشید و بیرون از خانه رفت، تقریبا همه‌جا حرف از کتاب بود، آخه اون روز نمایشگاه کتاب شروع به کار می‌کرد. تقریبا همه مسیرشان به سمت نمایشگاه بود، پیدا کردن وسیله نقلیه کار آسونی نبود، بخاطر همین اکثرا صبح زود راه می‌افتادند که موقع شروع آنجا باشند.
وقتی رسید نمایشگاه نیم ساعتی بود که شروع به کار کرده بود، آدم‌های بیشمار، پرشور، پر هیجان در غرفه‌هایی که تمامی نداشتند در حال انتخاب و خرید کتاب بودند، فضای لذت بخشی بود، بوی کتاب و کاغذ نو همه‌جا را گرفته بود، وارد سالن اصلی که شد، دیگه خبری از اون فضای دلپذیر نبود، آدم‌ها و غرفه‌ها در این چند ثانیه هیچ تغییری نکردند، او حالا از نزدیک داشت آدم‌ها را می‌دید، و تصویری که از دور دیده بود مانند آواز دهل بود، حالا از نزدیک کتاب‌ها را می‌دید، کتاب‌هایی بی‌ارزش، نویسنده‌ها و ناشرانی که برای پول کتاب می‌نویسند و چاپ می‌کنند، و غرفه‌داران هم مانند دلال‌های املاک و ماشین، کتاب می‌فروختند، و از محتوای کتاب هیچ دفاعی نداشتند و از جنس خوب کاغذ و جلد و کیفیت فونت‌ها صحبت می‌کردند. شما اگر کتاب‌های ژول ورن را با فونت و کاغذ و کیفیت چاپ بد هم بخوانی هیچوقت خسته نمی‌شوید.
آن‌طرف‌ترکنار یک غرفه پسری ایستاده بود و رمانی عاشقانه می‌خواست، و قیافه‌اش داد می‌زد که عاشق شده است، و اصلا برایش مهم نبود که فروشنده چه رمان آشغالی به او بدهد، و اصلا هیچ یک از نویسندگان بزرگ را نمی‌شناخت.
همینجور در بین غرفه‌ها قدم می‌زد و نگاه می‌کرد، با دقت نگاه می‌کرد، دنبال کتابی دارای ارزش خواندن می‌گشت.
دختری را دید که کتاب شعر می‌خواست خریداری کند، و معلوم بود که اشعار شاعران بزرگ را هیچگاه نخوانده است و فقط برای باشعور جلوه دادن خودش جولوی همراهیانش کتاب شعری می‌خواست بخرد و چه اشعار بی‌کیفیتی، و چرا این‌ها باید شعر بگویند؟!؟
آنطرف‌تر یکی جولوی غرفه‌ی کتاب‌های فلسفی ایستاده بود و جوری حرف می‌زد که انگار بزرگ مردان فلسفه هم از شاگران او بودند که هیچکدامشان هم نتوانستند خوب شاگردی برایش باشند، و از طرز حرف زدن معلوم بود که یک کتاب فلسفی خوانده باشد آن‌هم فقط به منظور باکلاس نشان دادن خود.
همه به شکلی خودشان را گول می‌زدند، و جوری خودشان را نشان می‌دادند که واقعیت نداشت.
کتاب‌ها واقعا بی ارزش بودند و همه‌ دارای یک سبک و چهارچوب، هیچ خلاقیتی وجود نداشت، انگار حروف الفبا را به صورت تصادفی کنار هم چیده باشند، که اگر همین اتفاق هم می‌افتاد اثر با ارزش‌تری خلق می‌شد، همه‌ی نویسندگان بی‌استعداد همینگونه کار می‌کنند، چهار کلمه دهن پر کن یاد می‌گیرند و بعد با حالتی کاملا رباتی و بی احساس به توصیف می‌پردازند، مثلا «ساعت شش صبح بود پرندگان بی‌قرار از فراغ تو عرش را می‌لرزاندند و فکر من همچون موج‌های سهمگین از پس چشمانم به درون روحم نفوذ می‌کنند، ای کاش دستانت، چشمانت، درمانی باشند بر این پاره‌های قلبی که بی تو لیاقت ایستادن ندارد»
آدم حالت تهوع می‌گیرد، نویسندگان اصلا نوشتن را درک نکردند و فقط پول را فهمیدند به همراه شهرت و این هم تقصیر این بی استعداد‌ها نیست.
وقتی کتاب گران شد و فقط پولدار‌ها خریدار آن شدند، وقتی آثار گران‌بهای نویسندگان بزرگ که واقعا دارای قیمت نیستند، فقط ثروتمندان می‌توانند خریداری کنند و بخوانند،اینها باعث می‌شود کتاب کالای لوکس به حساب بیاید، و آدم‌ها به عنوان تجارت به آن نگاه کنند، و این باعث می‌شود نویسندگان بی‌استعداد برای پول بنویسند و مردم فقیر هم برای باکلاس نشان دادن خود کتاب بخرند، و اصلا نمی‌دانند که کتاب را برای بهتر شدن خود و زندگی باید بخوانند، و آن هم نه آثار اینچنین بی ارزش.
و ای کاش نویسنده‌ای پیدا می‌شد که این چرخه‌ی باطل را می‌گسست و آثاری ارزشمند برای آگاهی آدم‌ها خلق می‌کرد، آنگاه دیگر نیاز نبود برای باشعور و باکلاس و فهمیده نشان دادن خود اینچنین کتاب‌های بی‌ارزشی را خریداری کنند.
به خودش آمد دید تقریبا تمام غرفه‌ها را نگاه کرده است و هنوز کتابی پیدا نکرده، غرفه‌ی آخر بود، دختری با لباس معمولی و کیفی کهنه با کفش‌های کتانی ایستاده بود کتاب‌ها را نگاه می‌کرد، خیلی قیافه و چهره و استایل گیرایی داشت، نزدیکش شد و کتابی برداشت تا به بهانه‌ی نگاه کردن به آن کتاب او را بیشتر نگاه کند، بوی عطرش حسابی حال آدم را جا می‌آورد.
دختر رو به فروشنده پرسید، این چگونه کتابی است، ارزش خریدن دارد، فروشنده شروع به تعریف کردن از کتاب کرد و دختر گفت حالا هیچکس هم این کتاب را خریده است؟!؟ فروشنده از فروش بالا و از ویژگی‌های کتاب دوباره گفت.
دختر با لبخندی شیطنت آمیز گفت ولی من فکر نمی‌کنم اینقدر‌ها هم کتاب خوبی باشد،
او که داشت زیر چشمی تمام دختر را بالا و پایین می‌کرد، ناخواسته وارد بحث شد و گفت نویسنده‌های امروزی واقعا بی‌استعداد هستند، دختر لبخند از چهره‌اش رفت انگار که سال‌هاست نخندیده و اگر تلاش هم کند هیچگاه موفق نخواهد شد، گفت از کجا اینقدر مطمئن هستید، مگر شما تمام آثار این نویسندگان بی‌استعداد امروزی را خوانده‌اید؟!؟ جواب داد نخوانده‌ام ولی چند خط بخوانم میفهمم که ارزش خواندن دارد یا نه!
دختر گفت خوب بخوان.
کاملا هول شده بود و عصبانیت دختر باعث شد اون اشتیاقی که اول بار برای دیدن دختر داشت را از دست بدهد، الان فقط می‌خواست هرچه زودتر از آن وضعیت خارج شود.
شروع به خواندن کرد، تفاوتی احساس می‌کرد، انگار دارد نوشته‌های جک لندن را می‌خواند ، شاید ژول ورن و یا ویکتور هوگو، فقط می‌دانست که واقعا دارد لذت می‌برد، تا آخر صفحه را خواند، نتوانست جولوی خودش را بگیرد، صفحه‌ی دیگری هم خواند، فروشنده که اشتیاق او را دید، پرسید ارزش خواندن داشت؟!؟
اره، واقعا ارزش دارد ، بی نظیر است، نگاهی به اطرافش انداخت، دختر رفته بود، از فروشنده پرسید این خانم کجا رفت؟
به سمت محوطه‌ی بیرون رفت.
ببخشید میشه این کتاب را برایم حساب کنید، فروشنده قیمت را گفت بعد از اینکه مبلغ را پرداخت کتاب را در دست گرفت و به بیرون رفت.
با خودش فکر می‌کرد، چه دختری بود، چگونه همچین کتابی رو پیدا کرده بود، شاید آثار جدید باارزش دیگری هم بشناسد، احتمالا گفت و گو با او لذت بخش باشد، ای کاش آنگونه صحبت نمی‌کردم.
چند دقیقه‌ای در محوطه‌ی بیرونی دنبالش کشت ولی پیدایش نکرد.
ناامید روی صندلی زیر سایه‌ی درختی نشست و شروع به خواندن کتاب کرد، تقریبا یک سوم کتاب را خوانده بود که متوجه عبور کفش‌های کتانی شد که از جولوی او می‌گذشت، سرش را بالا آورد دختر را دید که از آنجا رد می‌شد
بلند شد چند قدمی دنبالش رفت و گفت
+ببخشید خانم
-بله
+چند صفحه‌ای از کتاب را خواندم، بی نظیر بود
-بی نظیر فکر نمی‌کنید برایش زیاد باشد
+نه اصلا، واقعا در حد آثار بزرگان است، خیلی وقت بود دنبال همچین کتاب خوندنی می‌گشتم
-خوشحالم که پیدا کردی
+چی رو؟
-همین کتابی که میگی.
+آهان، اره، ممنون، شما باعث شدین که پیدا کنم
-خواهش می‌کنم، از این که کمکتون کردم خوشحالم، من دیگه باید برم
+ببخشید شما خودتون این کتاب رو خوندید؟ آخه ندیدم که کتاب رو بخرید.
-نه من نخوندمش
+واقعا، پس چرا اون سوال‌ها رو درباره فروش کتاب می‌کردید؟!؟ از روی میزان فروش کتاب انتخاب می‌کنید؟!؟
-نه، ولی دوست دارم کتاب خونده بشه تا بازخورد آدم‌ها رو ببینم
+جوری حرف می‌زنید که انگار نویسنده‌اید!
از گفتن حرف خودش جا خورد.
دختر خنده‌اش گرفت، کمی خجالت کشید و رفت.
بعد از چند لحظه با صدای بلند به دختر گفت، فهمیدم چون خودتون نوشتین، نخوندینش.
دختر هم بعد از شنیدن این حرف کارتی را روی زمین انداخت.
متوجه افتادن کارت شد به سمت کارت رفت، آن را برداشت، دیگر دختر از دید خارج شده بود، روی کارت را خواند.
کارت عضویت کافه کتاب اردیبهشت
نام عضو: پریسا بزرگمهر
شماره عضویت: ۱۷۷۵۲
آدرس: خیابان مهر، بین کوچه نه و یازده، رو‌به‌روی کتاب‌فروشی بزرگمهر
سلام جناب وقت شما بخیر
داستان شما رو اول صبح خوندم
بسیار عالی بود
 
halfblood

halfblood

Male
تاریخ ثبت‌نام
24/1/23
نوشته‌ها
42
پسندها
180
امتیازها
33
جنسیت
سلام جناب وقت شما بخیر
داستان شما رو اول صبح خوندم
بسیار عالی بود
ممنون، خوشحال شدم، امیدوارم هرچند هم کم ولی از خوندنش لذت برده باشید. اینکه نوشته‌هام رو کسی بخونه حس خیلی خوبه داره، و اگر تعریف مثبتی ازشون بکنند که دیگه فوق‌العاده میشه.
خیلی ذوق کردم، بازم ممنون
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahar♡
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,403
پسندها
22,659
امتیازها
113
مدال ها
6
ممنون، خوشحال شدم، امیدوارم هرچند هم کم ولی از خوندنش لذت برده باشید. اینکه نوشته‌هام رو کسی بخونه حس خیلی خوبه داره، و اگر تعریف مثبتی ازشون بکنند که دیگه فوق‌العاده میشه.
خیلی ذوق کردم، بازم ممنون
خواهش میکنم زنده باشید
واقعا لذت بردم از خوانش داستان
منتظر داستان های جدید هستیم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: halfblood
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
کافه کتاب اردیبهشت اثر @halfblood


عادت داشت عصر‌ها قهوه‌ای بخورد و چند خطی کتاب بخواند، اما کتاب‌ جدیدی نداشت، و از خواندن کتاب‌های قدیمی هم خسته شده بود، و تازگی‌ها موقع خوردن قهوه خیالبافی می‌کرد، و آرزو می‌کرد که ای کاش امثال چارلز دیکنز و داستایوفسکی، ویکتور هوگو، آنتوان چخوف، جی.آر.آر.تالکین، از دنیای مردگان برمی‌گشتند و داستان‌های جدیدی می‌نوشتند، به احتمال زیاد خیلی داستان‌ها برای نوشتن دارند، و احتمالا بد‌ترین داستان‌هایشان از بهترین‌های این نویسنده‌های الکی بهتر خواهد بود، در همین فکر و خیال‌ها قهوه‌اش را می‌خورد و دنبال کار‌هایش می‌رفت.
اون روز هم قهوه‌اش را آماده کرد گوشه‌ی کتاب‌خانه‌اش نشست و به اسم نویسندگان بزرگ و عنوان کتاب‌ها نگاه می‌کرد، نگاهش به کتاب سپید دندان جک لندن افتاد، و خودش رو همراه گرگی در میان برف‌ها دید و احساس هیجان و نشاط می‌کرد، و خوشحال بود که آن کتاب را خوانده است، آنطرف تر کتاب ۱۹۸۴ از جورج اورل قرار داشت، کتابی که فضای تقریبا تاریکی داشت، با این حال از دیدن کتاب و از اینکه آن را خوانده بود لبخندی بر لبانش نشست، چشمانش را بست روی صندلی چرخدارش وسط کتاب‌خانه اش نشست و صندلی را چرخی داد، صندلی که ایستاد چشمانش را باز کرد ، نگاهش به سفر به اعماق آمازون ژول ورن افتاد، آثار ژول ورن همیشه برایش لذت بخش بودند و پر از هیجان و اتفاقات تازه و پر از ماجراجویی، عاشق ژول ورن بود، تمام کتاب‌هایش را داشت.
از ژول ورن عذرخواهی کرد، بعد از بقیه نویسندگان به صورت یکجا عذرخواهی کرد و گفت بدون خواندن کتاب زندگی سخت است و شما بهتر از من میدانید که چقدر خواندن کتاب لذت بخش هست مخصوصا اگر نویسنده‌ی بااستعدادی آن را نوشته باشد، من فردا به نمایشگاه کتاب خواهم رفت برای خرید کتابی، دیگر طاقت نخواندن کتاب ندارم، انگار زندگی‌ام پوچ شده است.
خانه نیمه تاریک شده بود و چیزی به غروب کامل خورشید نمانده بود از پنجره به نظاره ایستاد ، خورشید غروب کرد، به سمت آشپزخانه رفت، در یخچال مقداری گوجه بود یک پنیر تقریبا خشک شده، شیشه مربای تقریبا خالی، یک خامه باز نشده، یک ماست موسیر که تا سه روز دیگر تاریخ انقضاء‌اش تمام می‌شد، سه عدد تخم مرغ و چند سس تک نفره،
تصمیم گیری برای درست کردن شام برایش آسان بود، گوجه به همراه تخم مرغ، گوجه‌ها را خورد کرد درون قابلمه روی گاز گذاشت به سمت تلویزیون رفت، فوتبال نشان می‌داد، شبکه را تغییر نداد، صدایش را بیشتر کرد، نیمه اول تازه تمام شد، همراه با شروع نیمه دوم غذایش را خورد و برای خواب آماده شد. و تمام فکرش این بود که فردا کتابی بخرد.
صبح بعد از بیدار شدن کتری را روی گاز گذاشت بعد رفت دست و صورتش را شست، چای درست کرد، چند لقمه‌ای نون و پنیر با چای شیرین خورد، صبحانه‌ی مورد علاقه‌اش بود، سریع و ساده و همیشه در دسترس، چون حتما باید صبحانه می‌خورد، عادتی بود که از مدرسه همراهش مانده بود.
لباس‌هایش را پوشید و بیرون از خانه رفت، تقریبا همه‌جا حرف از کتاب بود، آخه اون روز نمایشگاه کتاب شروع به کار می‌کرد. تقریبا همه مسیرشان به سمت نمایشگاه بود، پیدا کردن وسیله نقلیه کار آسونی نبود، بخاطر همین اکثرا صبح زود راه می‌افتادند که موقع شروع آنجا باشند.
وقتی رسید نمایشگاه نیم ساعتی بود که شروع به کار کرده بود، آدم‌های بیشمار، پرشور، پر هیجان در غرفه‌هایی که تمامی نداشتند در حال انتخاب و خرید کتاب بودند، فضای لذت بخشی بود، بوی کتاب و کاغذ نو همه‌جا را گرفته بود، وارد سالن اصلی که شد، دیگه خبری از اون فضای دلپذیر نبود، آدم‌ها و غرفه‌ها در این چند ثانیه هیچ تغییری نکردند، او حالا از نزدیک داشت آدم‌ها را می‌دید، و تصویری که از دور دیده بود مانند آواز دهل بود، حالا از نزدیک کتاب‌ها را می‌دید، کتاب‌هایی بی‌ارزش، نویسنده‌ها و ناشرانی که برای پول کتاب می‌نویسند و چاپ می‌کنند، و غرفه‌داران هم مانند دلال‌های املاک و ماشین، کتاب می‌فروختند، و از محتوای کتاب هیچ دفاعی نداشتند و از جنس خوب کاغذ و جلد و کیفیت فونت‌ها صحبت می‌کردند. شما اگر کتاب‌های ژول ورن را با فونت و کاغذ و کیفیت چاپ بد هم بخوانی هیچوقت خسته نمی‌شوید.
آن‌طرف‌ترکنار یک غرفه پسری ایستاده بود و رمانی عاشقانه می‌خواست، و قیافه‌اش داد می‌زد که عاشق شده است، و اصلا برایش مهم نبود که فروشنده چه رمان آشغالی به او بدهد، و اصلا هیچ یک از نویسندگان بزرگ را نمی‌شناخت.
همینجور در بین غرفه‌ها قدم می‌زد و نگاه می‌کرد، با دقت نگاه می‌کرد، دنبال کتابی دارای ارزش خواندن می‌گشت.
دختری را دید که کتاب شعر می‌خواست خریداری کند، و معلوم بود که اشعار شاعران بزرگ را هیچگاه نخوانده است و فقط برای باشعور جلوه دادن خودش جولوی همراهیانش کتاب شعری می‌خواست بخرد و چه اشعار بی‌کیفیتی، و چرا این‌ها باید شعر بگویند؟!؟
آنطرف‌تر یکی جولوی غرفه‌ی کتاب‌های فلسفی ایستاده بود و جوری حرف می‌زد که انگار بزرگ مردان فلسفه هم از شاگران او بودند که هیچکدامشان هم نتوانستند خوب شاگردی برایش باشند، و از طرز حرف زدن معلوم بود که یک کتاب فلسفی خوانده باشد آن‌هم فقط به منظور باکلاس نشان دادن خود.
همه به شکلی خودشان را گول می‌زدند، و جوری خودشان را نشان می‌دادند که واقعیت نداشت.
کتاب‌ها واقعا بی ارزش بودند و همه‌ دارای یک سبک و چهارچوب، هیچ خلاقیتی وجود نداشت، انگار حروف الفبا را به صورت تصادفی کنار هم چیده باشند، که اگر همین اتفاق هم می‌افتاد اثر با ارزش‌تری خلق می‌شد، همه‌ی نویسندگان بی‌استعداد همینگونه کار می‌کنند، چهار کلمه دهن پر کن یاد می‌گیرند و بعد با حالتی کاملا رباتی و بی احساس به توصیف می‌پردازند، مثلا «ساعت شش صبح بود پرندگان بی‌قرار از فراغ تو عرش را می‌لرزاندند و فکر من همچون موج‌های سهمگین از پس چشمانم به درون روحم نفوذ می‌کنند، ای کاش دستانت، چشمانت، درمانی باشند بر این پاره‌های قلبی که بی تو لیاقت ایستادن ندارد»
آدم حالت تهوع می‌گیرد، نویسندگان اصلا نوشتن را درک نکردند و فقط پول را فهمیدند به همراه شهرت و این هم تقصیر این بی استعداد‌ها نیست.
وقتی کتاب گران شد و فقط پولدار‌ها خریدار آن شدند، وقتی آثار گران‌بهای نویسندگان بزرگ که واقعا دارای قیمت نیستند، فقط ثروتمندان می‌توانند خریداری کنند و بخوانند،اینها باعث می‌شود کتاب کالای لوکس به حساب بیاید، و آدم‌ها به عنوان تجارت به آن نگاه کنند، و این باعث می‌شود نویسندگان بی‌استعداد برای پول بنویسند و مردم فقیر هم برای باکلاس نشان دادن خود کتاب بخرند، و اصلا نمی‌دانند که کتاب را برای بهتر شدن خود و زندگی باید بخوانند، و آن هم نه آثار اینچنین بی ارزش.
و ای کاش نویسنده‌ای پیدا می‌شد که این چرخه‌ی باطل را می‌گسست و آثاری ارزشمند برای آگاهی آدم‌ها خلق می‌کرد، آنگاه دیگر نیاز نبود برای باشعور و باکلاس و فهمیده نشان دادن خود اینچنین کتاب‌های بی‌ارزشی را خریداری کنند.
به خودش آمد دید تقریبا تمام غرفه‌ها را نگاه کرده است و هنوز کتابی پیدا نکرده، غرفه‌ی آخر بود، دختری با لباس معمولی و کیفی کهنه با کفش‌های کتانی ایستاده بود کتاب‌ها را نگاه می‌کرد، خیلی قیافه و چهره و استایل گیرایی داشت، نزدیکش شد و کتابی برداشت تا به بهانه‌ی نگاه کردن به آن کتاب او را بیشتر نگاه کند، بوی عطرش حسابی حال آدم را جا می‌آورد.
دختر رو به فروشنده پرسید، این چگونه کتابی است، ارزش خریدن دارد، فروشنده شروع به تعریف کردن از کتاب کرد و دختر گفت حالا هیچکس هم این کتاب را خریده است؟!؟ فروشنده از فروش بالا و از ویژگی‌های کتاب دوباره گفت.
دختر با لبخندی شیطنت آمیز گفت ولی من فکر نمی‌کنم اینقدر‌ها هم کتاب خوبی باشد،
او که داشت زیر چشمی تمام دختر را بالا و پایین می‌کرد، ناخواسته وارد بحث شد و گفت نویسنده‌های امروزی واقعا بی‌استعداد هستند، دختر لبخند از چهره‌اش رفت انگار که سال‌هاست نخندیده و اگر تلاش هم کند هیچگاه موفق نخواهد شد، گفت از کجا اینقدر مطمئن هستید، مگر شما تمام آثار این نویسندگان بی‌استعداد امروزی را خوانده‌اید؟!؟ جواب داد نخوانده‌ام ولی چند خط بخوانم میفهمم که ارزش خواندن دارد یا نه!
دختر گفت خوب بخوان.
کاملا هول شده بود و عصبانیت دختر باعث شد اون اشتیاقی که اول بار برای دیدن دختر داشت را از دست بدهد، الان فقط می‌خواست هرچه زودتر از آن وضعیت خارج شود.
شروع به خواندن کرد، تفاوتی احساس می‌کرد، انگار دارد نوشته‌های جک لندن را می‌خواند ، شاید ژول ورن و یا ویکتور هوگو، فقط می‌دانست که واقعا دارد لذت می‌برد، تا آخر صفحه را خواند، نتوانست جولوی خودش را بگیرد، صفحه‌ی دیگری هم خواند، فروشنده که اشتیاق او را دید، پرسید ارزش خواندن داشت؟!؟
اره، واقعا ارزش دارد ، بی نظیر است، نگاهی به اطرافش انداخت، دختر رفته بود، از فروشنده پرسید این خانم کجا رفت؟
به سمت محوطه‌ی بیرون رفت.
ببخشید میشه این کتاب را برایم حساب کنید، فروشنده قیمت را گفت بعد از اینکه مبلغ را پرداخت کتاب را در دست گرفت و به بیرون رفت.
با خودش فکر می‌کرد، چه دختری بود، چگونه همچین کتابی رو پیدا کرده بود، شاید آثار جدید باارزش دیگری هم بشناسد، احتمالا گفت و گو با او لذت بخش باشد، ای کاش آنگونه صحبت نمی‌کردم.
چند دقیقه‌ای در محوطه‌ی بیرونی دنبالش کشت ولی پیدایش نکرد.
ناامید روی صندلی زیر سایه‌ی درختی نشست و شروع به خواندن کتاب کرد، تقریبا یک سوم کتاب را خوانده بود که متوجه عبور کفش‌های کتانی شد که از جولوی او می‌گذشت، سرش را بالا آورد دختر را دید که از آنجا رد می‌شد
بلند شد چند قدمی دنبالش رفت و گفت
+ببخشید خانم
-بله
+چند صفحه‌ای از کتاب را خواندم، بی نظیر بود
-بی نظیر فکر نمی‌کنید برایش زیاد باشد
+نه اصلا، واقعا در حد آثار بزرگان است، خیلی وقت بود دنبال همچین کتاب خوندنی می‌گشتم
-خوشحالم که پیدا کردی
+چی رو؟
-همین کتابی که میگی.
+آهان، اره، ممنون، شما باعث شدین که پیدا کنم
-خواهش می‌کنم، از این که کمکتون کردم خوشحالم، من دیگه باید برم
+ببخشید شما خودتون این کتاب رو خوندید؟ آخه ندیدم که کتاب رو بخرید.
-نه من نخوندمش
+واقعا، پس چرا اون سوال‌ها رو درباره فروش کتاب می‌کردید؟!؟ از روی میزان فروش کتاب انتخاب می‌کنید؟!؟
-نه، ولی دوست دارم کتاب خونده بشه تا بازخورد آدم‌ها رو ببینم
+جوری حرف می‌زنید که انگار نویسنده‌اید!
از گفتن حرف خودش جا خورد.
دختر خنده‌اش گرفت، کمی خجالت کشید و رفت.
بعد از چند لحظه با صدای بلند به دختر گفت، فهمیدم چون خودتون نوشتین، نخوندینش.
دختر هم بعد از شنیدن این حرف کارتی را روی زمین انداخت.
متوجه افتادن کارت شد به سمت کارت رفت، آن را برداشت، دیگر دختر از دید خارج شده بود، روی کارت را خواند.
کارت عضویت کافه کتاب اردیبهشت
نام عضو: پریسا بزرگمهر
شماره عضویت: ۱۷۷۵۲
آدرس: خیابان مهر، بین کوچه نه و یازده، رو‌به‌روی کتاب‌فروشی بزرگمهر
ممنون،داستان قشنگی بود .
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahar♡
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
ممنون، خوشحال شدم، امیدوارم هرچند هم کم ولی از خوندنش لذت برده باشید. اینکه نوشته‌هام رو کسی بخونه حس خیلی خوبه داره، و اگر تعریف مثبتی ازشون بکنند که دیگه فوق‌العاده میشه.
خیلی ذوق کردم، بازم ممنون
من داستانهای کوتاه را ،می خوانم .یه چندتایی هم تاپیک زدم. تعدادی راهم خوانش میکنم برای رادیو .
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahar♡
فرشتهm71

فرشتهm71

As free as the ocean فعال
تاریخ ثبت‌نام
25/1/23
نوشته‌ها
1,347
پسندها
2,293
امتیازها
113
مدال ها
13
کافه کتاب اردیبهشت اثر @halfblood


عادت داشت عصر‌ها قهوه‌ای بخورد و چند خطی کتاب بخواند، اما کتاب‌ جدیدی نداشت، و از خواندن کتاب‌های قدیمی هم خسته شده بود، و تازگی‌ها موقع خوردن قهوه خیالبافی می‌کرد، و آرزو می‌کرد که ای کاش امثال چارلز دیکنز و داستایوفسکی، ویکتور هوگو، آنتوان چخوف، جی.آر.آر.تالکین، از دنیای مردگان برمی‌گشتند و داستان‌های جدیدی می‌نوشتند، به احتمال زیاد خیلی داستان‌ها برای نوشتن دارند، و احتمالا بد‌ترین داستان‌هایشان از بهترین‌های این نویسنده‌های الکی بهتر خواهد بود، در همین فکر و خیال‌ها قهوه‌اش را می‌خورد و دنبال کار‌هایش می‌رفت.
اون روز هم قهوه‌اش را آماده کرد گوشه‌ی کتاب‌خانه‌اش نشست و به اسم نویسندگان بزرگ و عنوان کتاب‌ها نگاه می‌کرد، نگاهش به کتاب سپید دندان جک لندن افتاد، و خودش رو همراه گرگی در میان برف‌ها دید و احساس هیجان و نشاط می‌کرد، و خوشحال بود که آن کتاب را خوانده است، آنطرف تر کتاب ۱۹۸۴ از جورج اورل قرار داشت، کتابی که فضای تقریبا تاریکی داشت، با این حال از دیدن کتاب و از اینکه آن را خوانده بود لبخندی بر لبانش نشست، چشمانش را بست روی صندلی چرخدارش وسط کتاب‌خانه اش نشست و صندلی را چرخی داد، صندلی که ایستاد چشمانش را باز کرد ، نگاهش به سفر به اعماق آمازون ژول ورن افتاد، آثار ژول ورن همیشه برایش لذت بخش بودند و پر از هیجان و اتفاقات تازه و پر از ماجراجویی، عاشق ژول ورن بود، تمام کتاب‌هایش را داشت.
از ژول ورن عذرخواهی کرد، بعد از بقیه نویسندگان به صورت یکجا عذرخواهی کرد و گفت بدون خواندن کتاب زندگی سخت است و شما بهتر از من میدانید که چقدر خواندن کتاب لذت بخش هست مخصوصا اگر نویسنده‌ی بااستعدادی آن را نوشته باشد، من فردا به نمایشگاه کتاب خواهم رفت برای خرید کتابی، دیگر طاقت نخواندن کتاب ندارم، انگار زندگی‌ام پوچ شده است.
خانه نیمه تاریک شده بود و چیزی به غروب کامل خورشید نمانده بود از پنجره به نظاره ایستاد ، خورشید غروب کرد، به سمت آشپزخانه رفت، در یخچال مقداری گوجه بود یک پنیر تقریبا خشک شده، شیشه مربای تقریبا خالی، یک خامه باز نشده، یک ماست موسیر که تا سه روز دیگر تاریخ انقضاء‌اش تمام می‌شد، سه عدد تخم مرغ و چند سس تک نفره،
تصمیم گیری برای درست کردن شام برایش آسان بود، گوجه به همراه تخم مرغ، گوجه‌ها را خورد کرد درون قابلمه روی گاز گذاشت به سمت تلویزیون رفت، فوتبال نشان می‌داد، شبکه را تغییر نداد، صدایش را بیشتر کرد، نیمه اول تازه تمام شد، همراه با شروع نیمه دوم غذایش را خورد و برای خواب آماده شد. و تمام فکرش این بود که فردا کتابی بخرد.
صبح بعد از بیدار شدن کتری را روی گاز گذاشت بعد رفت دست و صورتش را شست، چای درست کرد، چند لقمه‌ای نون و پنیر با چای شیرین خورد، صبحانه‌ی مورد علاقه‌اش بود، سریع و ساده و همیشه در دسترس، چون حتما باید صبحانه می‌خورد، عادتی بود که از مدرسه همراهش مانده بود.
لباس‌هایش را پوشید و بیرون از خانه رفت، تقریبا همه‌جا حرف از کتاب بود، آخه اون روز نمایشگاه کتاب شروع به کار می‌کرد. تقریبا همه مسیرشان به سمت نمایشگاه بود، پیدا کردن وسیله نقلیه کار آسونی نبود، بخاطر همین اکثرا صبح زود راه می‌افتادند که موقع شروع آنجا باشند.
وقتی رسید نمایشگاه نیم ساعتی بود که شروع به کار کرده بود، آدم‌های بیشمار، پرشور، پر هیجان در غرفه‌هایی که تمامی نداشتند در حال انتخاب و خرید کتاب بودند، فضای لذت بخشی بود، بوی کتاب و کاغذ نو همه‌جا را گرفته بود، وارد سالن اصلی که شد، دیگه خبری از اون فضای دلپذیر نبود، آدم‌ها و غرفه‌ها در این چند ثانیه هیچ تغییری نکردند، او حالا از نزدیک داشت آدم‌ها را می‌دید، و تصویری که از دور دیده بود مانند آواز دهل بود، حالا از نزدیک کتاب‌ها را می‌دید، کتاب‌هایی بی‌ارزش، نویسنده‌ها و ناشرانی که برای پول کتاب می‌نویسند و چاپ می‌کنند، و غرفه‌داران هم مانند دلال‌های املاک و ماشین، کتاب می‌فروختند، و از محتوای کتاب هیچ دفاعی نداشتند و از جنس خوب کاغذ و جلد و کیفیت فونت‌ها صحبت می‌کردند. شما اگر کتاب‌های ژول ورن را با فونت و کاغذ و کیفیت چاپ بد هم بخوانی هیچوقت خسته نمی‌شوید.
آن‌طرف‌ترکنار یک غرفه پسری ایستاده بود و رمانی عاشقانه می‌خواست، و قیافه‌اش داد می‌زد که عاشق شده است، و اصلا برایش مهم نبود که فروشنده چه رمان آشغالی به او بدهد، و اصلا هیچ یک از نویسندگان بزرگ را نمی‌شناخت.
همینجور در بین غرفه‌ها قدم می‌زد و نگاه می‌کرد، با دقت نگاه می‌کرد، دنبال کتابی دارای ارزش خواندن می‌گشت.
دختری را دید که کتاب شعر می‌خواست خریداری کند، و معلوم بود که اشعار شاعران بزرگ را هیچگاه نخوانده است و فقط برای باشعور جلوه دادن خودش جولوی همراهیانش کتاب شعری می‌خواست بخرد و چه اشعار بی‌کیفیتی، و چرا این‌ها باید شعر بگویند؟!؟
آنطرف‌تر یکی جولوی غرفه‌ی کتاب‌های فلسفی ایستاده بود و جوری حرف می‌زد که انگار بزرگ مردان فلسفه هم از شاگران او بودند که هیچکدامشان هم نتوانستند خوب شاگردی برایش باشند، و از طرز حرف زدن معلوم بود که یک کتاب فلسفی خوانده باشد آن‌هم فقط به منظور باکلاس نشان دادن خود.
همه به شکلی خودشان را گول می‌زدند، و جوری خودشان را نشان می‌دادند که واقعیت نداشت.
کتاب‌ها واقعا بی ارزش بودند و همه‌ دارای یک سبک و چهارچوب، هیچ خلاقیتی وجود نداشت، انگار حروف الفبا را به صورت تصادفی کنار هم چیده باشند، که اگر همین اتفاق هم می‌افتاد اثر با ارزش‌تری خلق می‌شد، همه‌ی نویسندگان بی‌استعداد همینگونه کار می‌کنند، چهار کلمه دهن پر کن یاد می‌گیرند و بعد با حالتی کاملا رباتی و بی احساس به توصیف می‌پردازند، مثلا «ساعت شش صبح بود پرندگان بی‌قرار از فراغ تو عرش را می‌لرزاندند و فکر من همچون موج‌های سهمگین از پس چشمانم به درون روحم نفوذ می‌کنند، ای کاش دستانت، چشمانت، درمانی باشند بر این پاره‌های قلبی که بی تو لیاقت ایستادن ندارد»
آدم حالت تهوع می‌گیرد، نویسندگان اصلا نوشتن را درک نکردند و فقط پول را فهمیدند به همراه شهرت و این هم تقصیر این بی استعداد‌ها نیست.
وقتی کتاب گران شد و فقط پولدار‌ها خریدار آن شدند، وقتی آثار گران‌بهای نویسندگان بزرگ که واقعا دارای قیمت نیستند، فقط ثروتمندان می‌توانند خریداری کنند و بخوانند،اینها باعث می‌شود کتاب کالای لوکس به حساب بیاید، و آدم‌ها به عنوان تجارت به آن نگاه کنند، و این باعث می‌شود نویسندگان بی‌استعداد برای پول بنویسند و مردم فقیر هم برای باکلاس نشان دادن خود کتاب بخرند، و اصلا نمی‌دانند که کتاب را برای بهتر شدن خود و زندگی باید بخوانند، و آن هم نه آثار اینچنین بی ارزش.
و ای کاش نویسنده‌ای پیدا می‌شد که این چرخه‌ی باطل را می‌گسست و آثاری ارزشمند برای آگاهی آدم‌ها خلق می‌کرد، آنگاه دیگر نیاز نبود برای باشعور و باکلاس و فهمیده نشان دادن خود اینچنین کتاب‌های بی‌ارزشی را خریداری کنند.
به خودش آمد دید تقریبا تمام غرفه‌ها را نگاه کرده است و هنوز کتابی پیدا نکرده، غرفه‌ی آخر بود، دختری با لباس معمولی و کیفی کهنه با کفش‌های کتانی ایستاده بود کتاب‌ها را نگاه می‌کرد، خیلی قیافه و چهره و استایل گیرایی داشت، نزدیکش شد و کتابی برداشت تا به بهانه‌ی نگاه کردن به آن کتاب او را بیشتر نگاه کند، بوی عطرش حسابی حال آدم را جا می‌آورد.
دختر رو به فروشنده پرسید، این چگونه کتابی است، ارزش خریدن دارد، فروشنده شروع به تعریف کردن از کتاب کرد و دختر گفت حالا هیچکس هم این کتاب را خریده است؟!؟ فروشنده از فروش بالا و از ویژگی‌های کتاب دوباره گفت.
دختر با لبخندی شیطنت آمیز گفت ولی من فکر نمی‌کنم اینقدر‌ها هم کتاب خوبی باشد،
او که داشت زیر چشمی تمام دختر را بالا و پایین می‌کرد، ناخواسته وارد بحث شد و گفت نویسنده‌های امروزی واقعا بی‌استعداد هستند، دختر لبخند از چهره‌اش رفت انگار که سال‌هاست نخندیده و اگر تلاش هم کند هیچگاه موفق نخواهد شد، گفت از کجا اینقدر مطمئن هستید، مگر شما تمام آثار این نویسندگان بی‌استعداد امروزی را خوانده‌اید؟!؟ جواب داد نخوانده‌ام ولی چند خط بخوانم میفهمم که ارزش خواندن دارد یا نه!
دختر گفت خوب بخوان.
کاملا هول شده بود و عصبانیت دختر باعث شد اون اشتیاقی که اول بار برای دیدن دختر داشت را از دست بدهد، الان فقط می‌خواست هرچه زودتر از آن وضعیت خارج شود.
شروع به خواندن کرد، تفاوتی احساس می‌کرد، انگار دارد نوشته‌های جک لندن را می‌خواند ، شاید ژول ورن و یا ویکتور هوگو، فقط می‌دانست که واقعا دارد لذت می‌برد، تا آخر صفحه را خواند، نتوانست جولوی خودش را بگیرد، صفحه‌ی دیگری هم خواند، فروشنده که اشتیاق او را دید، پرسید ارزش خواندن داشت؟!؟
اره، واقعا ارزش دارد ، بی نظیر است، نگاهی به اطرافش انداخت، دختر رفته بود، از فروشنده پرسید این خانم کجا رفت؟
به سمت محوطه‌ی بیرون رفت.
ببخشید میشه این کتاب را برایم حساب کنید، فروشنده قیمت را گفت بعد از اینکه مبلغ را پرداخت کتاب را در دست گرفت و به بیرون رفت.
با خودش فکر می‌کرد، چه دختری بود، چگونه همچین کتابی رو پیدا کرده بود، شاید آثار جدید باارزش دیگری هم بشناسد، احتمالا گفت و گو با او لذت بخش باشد، ای کاش آنگونه صحبت نمی‌کردم.
چند دقیقه‌ای در محوطه‌ی بیرونی دنبالش کشت ولی پیدایش نکرد.
ناامید روی صندلی زیر سایه‌ی درختی نشست و شروع به خواندن کتاب کرد، تقریبا یک سوم کتاب را خوانده بود که متوجه عبور کفش‌های کتانی شد که از جولوی او می‌گذشت، سرش را بالا آورد دختر را دید که از آنجا رد می‌شد
بلند شد چند قدمی دنبالش رفت و گفت
+ببخشید خانم
-بله
+چند صفحه‌ای از کتاب را خواندم، بی نظیر بود
-بی نظیر فکر نمی‌کنید برایش زیاد باشد
+نه اصلا، واقعا در حد آثار بزرگان است، خیلی وقت بود دنبال همچین کتاب خوندنی می‌گشتم
-خوشحالم که پیدا کردی
+چی رو؟
-همین کتابی که میگی.
+آهان، اره، ممنون، شما باعث شدین که پیدا کنم
-خواهش می‌کنم، از این که کمکتون کردم خوشحالم، من دیگه باید برم
+ببخشید شما خودتون این کتاب رو خوندید؟ آخه ندیدم که کتاب رو بخرید.
-نه من نخوندمش
+واقعا، پس چرا اون سوال‌ها رو درباره فروش کتاب می‌کردید؟!؟ از روی میزان فروش کتاب انتخاب می‌کنید؟!؟
-نه، ولی دوست دارم کتاب خونده بشه تا بازخورد آدم‌ها رو ببینم
+جوری حرف می‌زنید که انگار نویسنده‌اید!
از گفتن حرف خودش جا خورد.
دختر خنده‌اش گرفت، کمی خجالت کشید و رفت.
بعد از چند لحظه با صدای بلند به دختر گفت، فهمیدم چون خودتون نوشتین، نخوندینش.
دختر هم بعد از شنیدن این حرف کارتی را روی زمین انداخت.
متوجه افتادن کارت شد به سمت کارت رفت، آن را برداشت، دیگر دختر از دید خارج شده بود، روی کارت را خواند.
کارت عضویت کافه کتاب اردیبهشت
نام عضو: پریسا بزرگمهر
شماره عضویت: ۱۷۷۵۲
آدرس: خیابان مهر، بین کوچه نه و یازده، رو‌به‌روی کتاب‌فروشی بزرگمهر
قشنگ بود همشو تصور کردم 👌 ممنون
 

موضوعات مشابه

کاجول
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
55
کاجول
کاجول
کاجول
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
116
اعتصامی
اعتصامی
کاجول
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
69
کاجول
کاجول
کاجول
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
45
کاجول
کاجول
کاجول
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
59
اعتصامی
اعتصامی
بالا