آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد 🔴 با معنی

اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
22,868
پسندها
22,619
امتیازها
113
مدال ها
6
InShot

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد 🔴 با معنی

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

مولانا
مولانا

غزلي از مولاناي بلخ را انتخاب نموده ام و میخواهم كه در بارهء اين غزل چند سطري بنويسم.


شمس بي خبر ناپديد ميشود و مشام جان مولانا از رايحهء لطف او محروم ميماند. مولانا علاقه و نياز روحاني به شمس داشت، وقتي اطلاع حاصل ميكند كه ( صنم گريز پا اش ) ، بعد از اين همه فراق كه حتي مولانا را تا سرحد جنون كشانيده بود، به قونيه ميرسد، اين غزل را كه آغاز بهار است، ميسرايد. به باغ جانش مژده ميدهد كه بوي بهار و حلاوت نسيم بهاري از جانب شمس ميرسد. بوي بهاريكه باغ جان مولانا را سرسبز و تازه ميسازد. براي پذيرايي از نگار نازنين خود، روح و روان خود را آب ميزند و تازه ميسازد. اين پذيرايي از براي آن نگاري است كه با رُخ نور بخش خود برايش نور نثار ميكند و باعث منور شدن و تنوير جان و روان اش ميشود.آسمان چاك شده است و در زمين غلغله ها برپاست، عنبر و مشك دمیدن گرفته، چون پرچم ولايت شمس ِ جان ميرسد. شمس رونق باغ است، كسي است كه باغ جان و روان از او سر و صورت یافته تجمیل ميگردد، شمس صيقل آیینه و آرايش جان و روح است، چشم و چراغ است، چون او برسد تاريكي از بين ميرود، او هم چشم مولانا است و هم چراغ مولانا ، هم با او مي بيند و هم او راه گشاي مولانا است، از اينجاست كه میگوید:

چو تو پنهان شوي بر من همه تاريكي و كفرم .. چو تو پيدا شوي بر من مسلمانم بجان تو

وقتي مهتاب به كنار ميرسد، غم و تاریکی به كناره ميرود، يعني شمس كه خاصيت مهتاب را دارد و روشني دهندهء ظاهر و باطن و حقیقت است، با صحابت و نزدیک شدن او همه اسباب تشويش و غم هاييكه انديشه را در عالم اوهام مشغول میسازد، از بين ميروند و ذهن موهوم از نور شمس و مصاحبت با او از تاريكي نجات پيدا ميكند. تیر بسوی هدف پرتاب میشود، تا به هدف میرسد مسیر خود را طی میکند، یعنی عاشق باید بطرف معشوق مانند تیر بشتابد و خود را به معشوق که هدف و شکار است، برساند، عاشق تَبَلُد نمیورزد بلکه همیشه بسوی محبوب خود در حرکت میباشد، ما نشسته هستیم و شاهِ ما یعنی شمس، برای ما شکار میکند و از آن شکار معرفت ما مستفید و بهره مند میشویم. مولانا كه( باغ) جانش بمقام تسليم رسيده است، به محبوبش سلام ميكند و (سرو) روح و روان ِ تشنه اش، براي قيام آماده شده و هرلحظه انتظار سيراب شدن از چشمه سار معنوي شمس را ميكشد. به پيش قدم هاي غنچهء خود مثا ل سبزه فرش ميشود و سر تعظيم فرو ميگذارد. عاشق وقتی معشوق را می بیند، زنده میشود، تَبَلُج برایش دست میدهد و طراوش پیدا میکند. این تصویر بخصوص از حالت متضرع و مشعوف عاشق در حضور معشوق است. خلوتیان آسمان که مراد از عرفا و صوفیان پاکدل و درویشان خدا است، از پیمانهء معرفت، شراب مستی آفرین را سر میکشند ،روح شان مست و سرشار میشود. در این بیت حضرت مولانا مشرب و مقام عرفا و درویشان را بیان میکند و منظورش از شمس است. حضرت مولانا به شمس وعده میدهد که در حضورش زبان تر ننموده، خاموشی اختیار خواهد کرد، بلی، در حضور صاحبدلان نباید سخن گفت، بلکه زبان را به کام باید کشید. شمس آیینهء مولانا است و مولانا با این آیینه خود را تصحیح میکند و به کمبودیهای خود ملتفت میشود. مولانا که در اوایل معرفتش با شمس گفتگو ها و معارضه هایی را تجربه نموده است، میداند که از این گفتگو ها گرد و غبار میرسد و حالا که چشم باطنش روشن شده و میداند که « پای استدلالیان چوبین بُود»، بُرهان و استدلال را جز مانع عروج از خود رهایی چیز دیگر نمیداند، فقط سکوت اختیار میکند و میگذارد که آیینه اش حرف بزند و او مستفیض گردد.

بهار فصل عشق و محبت است، بهار یعنی تولد دوباره، زندگی دوباره، در سینه ها باید آشیانهء از مهر و دوستی بنا نمود و کینه، عداوت ، حسد و بد بینی را باید از خود دور ساخت.
 
بالا