‏🪔برشی از کتاب /انگار که می دونست یه روز مادرم تنها می مونه

  • نویسنده موضوع اعتصامی
  • تاریخ شروع
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,354
پسندها
22,689
امتیازها
113
مدال ها
6
یادمه یه حیاط داشتیم... روز تولدم بابام یه درخت سیب توش کاشته بود... بابام این جوری بود... هربار که مادرم یه بچه می زایید، اونم یه درخت می کاشت... هیچکی نمی دونست چرا فلان درخت رو برای فلان بچه انتخاب کرده... . چند سال پیش رفته بودم مامانم رو ببینم، باغچه مون رو دوباره دیدم. هیچ عوض نشده بود. همه درختا جوونه کرده بودن. مادرم وقتی من رو دید خیلی تعجب کرد. انگار خود درخت سیبه وارد اتاقش شده بود... دلش خیلی واسه ی ما تنگ نمی شد، چون واسه ی اون ما همیشه اون جا بودیم، تو باغچه... همیشه تو باغچه... این قدر که عادت کرده بود روزاش رو توی ایوون، با نگاه کردن به درختا، با نگاه کردن به ما بگذرونه... این قدر صبر می کرد تا این درختا به میوه بشینن... عجیب اینه که پدرم به هر حال یه منطقی توی انتخاب درختامون داشت... انگار که می دونست یه روز مادرم تنها می مونه... ولی می خواست لااقل اون تمام سال میوه ی تازه داشته باشه... بهار رو با زردآلو آغاز می کنه و بعدشم آلبالو تا فصل گلابی، آخر پاییزم سیب و خرمالو... زمستونم کاج سبز می مونه و می تونه نگاش کنه.

🌱داستان خرس های پاندا

مائتی ویسنی یک
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Atena
بالا