اعتصامی
هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
- تاریخ ثبتنام
- 4/10/22
- نوشتهها
- 22,809
- پسندها
- 22,602
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 6
معنی شعر هرکسی کو دور ماند از اصل خویش 🔴 ۱۰۰ درصد درست
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ***** ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق، جانِ طور آمد عاشقا!
طور، مست و خرَّ موسی صَاعِقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینهت دانی چرا غماز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست
مولانا
هرکسی کودور ماندازاصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
اصل خویش یعنی یگانگی خویش وتمامیت خویش وارزش والای خویش وخلاصه فطرت الهی خویش که در ااتصال به مبدا است
آیا چه چیز هائی ماراازاین اصل دور کرده است اگر بدانیم امیدی به سعادت ورستگاری وجود دارد
اگر قدری توجه کنیم شاید دریابیم که یگانگی ما در پای شریکان افتاده وبجای اینکه خودمان باشیم یکی از دیگران شده ایم یکی از دیگران بودن یعنی درمیان نبودن اصل خویش وتمامیت وجود مادر پای نیاز روانی به دیگران محو گردیده وفطرت الهی ما درپای طبیعت ما ومکتسبات دیرینه ما از تجلی باز ایستاده ورشته ارتباط وعشق ما به مبدا هستی زنگ زده وعایق گشته است
برای رسیدن به حقیقت ناچاریم تامل کنیم وبا صبر وحوصله موانع ومشکلات را ببینیم آنچه انسان را از اسارت میرهاند مشاهده احوال خویش با بی طرفی است که اصطلاحا خود شنا سی گفته میشود وگرنه خواندن مثنوی مولوی وآثار دیگربرای ما چندان سودمند نخواهد بود
در حدیثی مشهور داریم که "طلب العلم فریضه"ودر حدیثی از امام صادق ع درتحف العقول آمده است که مقصود از علمی که طلب آن واجب است علم النفس میباشد
وعلم النفس همان اگاهی به احوال خود وشناختن
مکتسبات مزاحم وشرطی شده است این آگاهی میتواند رهاننده باشد
تصور میرود آنچه در حاشیه ابیات مولوی گفتنی است راهگشائی برای توجه کردن وفهم مقصود اوست وکار مهم شارحان آثارش باید این باشد وگرنه بزرگنمائی مولوی وارزشیابی او ونظر یه سازی در مورد اوچنانکه غالبا معمول است مفید واقع نمیشود