معرفی رمان _ رمان مهرگان نوشته الیف شریفی / ژانر رمان عاشقانه معمایی

  • نویسنده موضوع شاهدخت
  • تاریخ شروع
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,250
امتیازها
113
مدال ها
16
مشخصات رمان مهرگان
Screenshot   Xodo Docs copy 329x417


🔰نام رمان مهرگان
🔰نویسنده الیف شریفی
🔰ژانر عاشقانه اجتماعی معمایی
🔰تعداد صفحات ۷۷۱

بخشی از رمان:
پوزخندی به ساده لوحی خودش میزند و به سمت اتوبوس بر میگردد. دستش را به میله نقره ای اش میگیرد و از پله هایش بالا میرود اتوبوس تقریبا پر است. شماره بیست و دو را پیدا می.کند جایش کنار پیر زنیست که از حالا خوابش
برده در جایش مینشیند و کیفاش را کنار خودش میگذارد. خم میشود تا شکلات اش را نیز بیرون بیاورد که دوباره زنگ موبایلش بلند میشود. موبایلش را با بی حوصلگی بیرون میآورد این بار مادرش است. دستش روی آیکون سبز رنگ میگذارد و گوشی را دم گوشش می.گذارد برخلاف انتظارش، صدای عمه اش
است که در گوشی میپیچد
آروا چرا جوابم رو نمیدی دختر؟
صدای بغض ،آلودش آروا را متعجب و کنجکاو می.کند به عمه دیکتاتور مانند و بی احساسش گریه نمیآمد بزاقش را قورت میدهد و چیزی نمیگوید. عمه اش قبل از او میگوید:
- چیزی نپرس فقط زود بیا بیمارستان نزدیک خونه ی من زود
اطاعت نمیکند و با نگرانی میگوید:
- عمه
چی شده؟ بلایی سر کسی اومده؟
صدای نفس عمیق اش را از پشت تلفن نیز میشنود دیگر منتظر نمیماند، تماس را خاتمه میدهد و از جایش بلند میشود همان موقع اتوبوس روشن میشود. آروا کیف اش را بر میدارد و در حالی که بغض و نگرانی امانش را بریده، با صدای بلند میگوید:
آقا نگه دار من پیاده میشم
صدایش به راننده نمیرسد و اتوبوس به حرکت میافتد وقتی آروا بار دیگر تکرار میکند، مسافرهای جلوتر به راننده میگویند و به محض ایستادن اتوبوس، آروا فورا به سمت در دویده و بازش می.کند به محض پیاده شدنش، اتوبوس به سرعت از کنارش میگذرد.
در آن محوطه بزرگ جز مردی که در بوفه بود و باجه بلیت، کس دیگری دیده نمیشد آروا فوراً میدود و از آنجا خارج میشود بیرون، آن طرف جدولهای سفید و سبز، تعداد زیادی تاکسی منتظر برای مسافر ایستاده اند. فوراً به سمت جلویی ترین میرود و سوار میشود نام بیمارستان را میدهد و اشک از چشمان اش جاری میشود حتما دوباره پدرش سکته قلبی داشته و در بیمارستان بستری ست. اگر عمه اش کمی دیرتر به او زنگ میزد چه؟ که مادرش را آرام میکرد؟ او بی شک با دیدن وضع پدرش حالش بد میشد.
نگاه خیره راننده را روی خود حس می.کند از آن که چیزی نمیپرسد، خوشنود است و اشکهایش را پاک می.کند. هیچ کس در خانه و خانواده، هرگز آروا را گریان ندیده بودند. او همیشه در بدترین شرایط اش میخندید و بقیه را نیز به خنده میانداخت.
این که واقعاً بیمارستان فاصله زیادی با ترمینال داشت یا چون ناراحت بود، دیر می گذشت اما . بیست و پنج دقیقه طول کشید تا ساختمان بسیار بزرگ بیمارستان
مقابلش ظاهر میشود.
تا میآید پیاده شود یادش میآید کرایه اش را نداده است فوراً حسابش میکند و
پیاده میشود وقتی تلف نمیکند از در همیشه باز میگذرد و فضای سبز بیمارستان را پشت سر میگذارد. از در ورودی نیز میگذرد و کاملاً اتفاقی، قسمت پر تردد اورژانس را انتخاب می.کند ،مقابلش دو راهروی بزرگ ظاهر میشود. یکی از دستهایش را به سرش میگیرد و میگوید:
- اصلاً به من نگفت کی مریضه؟ اگه مادرم باشه چی؟
نگاهش میان بخش زنان و مردان در نوسان میماند میان آن همه شلوغی و چهره نا آشنا بالاخره مردی را به سبب آشناییاش دنبال میکند. وقتی به عمه اش میرسد، یادش میآید او همان راننده عمه اش بود دوباره دستی به گونه هایش میکشد هروقت گریه میکرد بینیاش سرخ می میشد و مسلماً دوست عمه اش آن را .ببیند گوشه ای کز میکند و به او که با قد بلندش، در طول سالن پر نداشت...

رمان عاشقانه 👇
 
آخرین ویرایش:
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
مشخصات رمان مهرگان
مشاهده فایل‌پیوست 20552

🔰نام رمان مهرگان
🔰نویسنده الیف شریفی
🔰ژانر عاشقانه اجتماعی معمایی
🔰تعداد صفحات ۷۷۱

بخشی از رمان:
پوزخندی به ساده لوحی خودش میزند و به سمت اتوبوس بر میگردد. دستش را به میله نقره ای اش میگیرد و از پله هایش بالا میرود اتوبوس تقریبا پر است. شماره بیست و دو را پیدا می.کند جایش کنار پیر زنیست که از حالا خوابش
برده در جایش مینشیند و کیفاش را کنار خودش میگذارد. خم میشود تا شکلات اش را نیز بیرون بیاورد که دوباره زنگ موبایلش بلند میشود. موبایلش را با بی حوصلگی بیرون میآورد این بار مادرش است. دستش روی آیکون سبز رنگ میگذارد و گوشی را دم گوشش می.گذارد برخلاف انتظارش، صدای عمه اش
است که در گوشی میپیچد
آروا چرا جوابم رو نمیدی دختر؟
صدای بغض ،آلودش آروا را متعجب و کنجکاو می.کند به عمه دیکتاتور مانند و بی احساسش گریه نمیآمد بزاقش را قورت میدهد و چیزی نمیگوید. عمه اش قبل از او میگوید:
- چیزی نپرس فقط زود بیا بیمارستان نزدیک خونه ی من زود
اطاعت نمیکند و با نگرانی میگوید:
- عمه
چی شده؟ بلایی سر کسی اومده؟
صدای نفس عمیق اش را از پشت تلفن نیز میشنود دیگر منتظر نمیماند، تماس را خاتمه میدهد و از جایش بلند میشود همان موقع اتوبوس روشن میشود. آروا کیف اش را بر میدارد و در حالی که بغض و نگرانی امانش را بریده، با صدای بلند میگوید:
آقا نگه دار من پیاده میشم
صدایش به راننده نمیرسد و اتوبوس به حرکت میافتد وقتی آروا بار دیگر تکرار میکند، مسافرهای جلوتر به راننده میگویند و به محض ایستادن اتوبوس، آروا فورا به سمت در دویده و بازش می.کند به محض پیاده شدنش، اتوبوس به سرعت از کنارش میگذرد.
در آن محوطه بزرگ جز مردی که در بوفه بود و باجه بلیت، کس دیگری دیده نمیشد آروا فوراً میدود و از آنجا خارج میشود بیرون، آن طرف جدولهای سفید و سبز، تعداد زیادی تاکسی منتظر برای مسافر ایستاده اند. فوراً به سمت جلویی ترین میرود و سوار میشود نام بیمارستان را میدهد و اشک از چشمان اش جاری میشود حتما دوباره پدرش سکته قلبی داشته و در بیمارستان بستری ست. اگر عمه اش کمی دیرتر به او زنگ میزد چه؟ که مادرش را آرام میکرد؟ او بی شک با دیدن وضع پدرش حالش بد میشد.
نگاه خیره راننده را روی خود حس می.کند از آن که چیزی نمیپرسد، خوشنود است و اشکهایش را پاک می.کند. هیچ کس در خانه و خانواده، هرگز آروا را گریان ندیده بودند. او همیشه در بدترین شرایط اش میخندید و بقیه را نیز به خنده میانداخت.
این که واقعاً بیمارستان فاصله زیادی با ترمینال داشت یا چون ناراحت بود، دیر می گذشت اما . بیست و پنج دقیقه طول کشید تا ساختمان بسیار بزرگ بیمارستان
مقابلش ظاهر میشود.
تا میآید پیاده شود یادش میآید کرایه اش را نداده است فوراً حسابش میکند و
پیاده میشود وقتی تلف نمیکند از در همیشه باز میگذرد و فضای سبز بیمارستان را پشت سر میگذارد. از در ورودی نیز میگذرد و کاملاً اتفاقی، قسمت پر تردد اورژانس را انتخاب می.کند ،مقابلش دو راهروی بزرگ ظاهر میشود. یکی از دستهایش را به سرش میگیرد و میگوید:
- اصلاً به من نگفت کی مریضه؟ اگه مادرم باشه چی؟
نگاهش میان بخش زنان و مردان در نوسان میماند میان آن همه شلوغی و چهره نا آشنا بالاخره مردی را به سبب آشناییاش دنبال میکند. وقتی به عمه اش میرسد، یادش میآید او همان راننده عمه اش بود دوباره دستی به گونه هایش میکشد هروقت گریه میکرد بینیاش سرخ می میشد و مسلماً دوست عمه اش آن را .ببیند گوشه ای کز میکند و به او که با قد بلندش، در طول سالن پر نداشت...
ممنون عزیزم
 

موضوعات مشابه

اعتصامی
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
اعتصامی
اعتصامی
اعتصامی
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
اعتصامی
اعتصامی
اعتصامی
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
18
اعتصامی
اعتصامی
L
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
21
lindagallery
L
بالا