متن کامل شعر از محبت خارها گل میشود 🔴 با معنی

اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
22,926
پسندها
22,633
امتیازها
113
مدال ها
6
InShot

متن کامل شعر از محبت خارها گل میشود 🔴 با معنی

از محبت تلخها شیرین شود

وز محبت مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود

وز محبت دردها شافی شود

از محبت خارها گل میشود

وز محبت سرکه ها مل میشود

از محبت دار تختی میشود

وز محبت بار تختی میشود

از محبت سجن گلشن میشود

بی محبت روضه گلخن میشود

از محبت نار نوری میشود

وز محبت دیو حوری میشود

از محبت سنگ روغن میشود

بی محبت موم آهن میشود

از محبت حزن شادی میشود

وز محبت غول هادی میشود

از محبت نیش نوشی میشود

وز محبت شیر موشی میشود

از محبت سقم صحت میشود

وز محبت قهر رحمت میشود

از محبت مرده زنده میشود

وز محبت شاه بنده می شود

از محبت گردد او محبوب حق

گرچه طالب بود شد مطلوب حق

حضرت مولانا


مولوی
مولانا حتی به همراهی و دوستی و دشمنیِ بنده با بنده و توجه شاه به رابطه شان، در حکایتِ آن دو غلامی که شاه خریده بود، توجه می کند. مولانا از آن راه و رابطه ی عارفانه ی بینِ الله و عبدالله طوری طی طریق می کند تا به آن الگوی درستی برسد که در رابطه ی بین عبدالله ها باید باشد. با چنین سیاستی است که می رسد به حکایتِ «ارباب و لقمان» و تعریف می کند که اربابِ لقمان چنان علاقه ای به او داشت که پیش از آن که خودش از غذایی که برایش می آوردند بخورد، آن را پیشِ لقمان می گذاشت تا سیر شود. قابلِ توجهِ بعضی از مسئولین! اطرافیانِ ارباب خیال می کردند که ارباب او را پیش مرگِ خود کرده است و می خواهد سالم بودنِ خوراک ها را به این روش آزمایش کند، ولی رابطه ی بین این دو ورای تصور و فهمِ آنان بود. برخوردِ ارباب با لقمان، که گفته می شود با آن حکمتی که داشت فقط به خاطرِ سیاهی و زشتی چهره اش به اشتباه به بردگی گرفته و خرید و فروش می شد، حتی جنبه ی «آزمایش و خطا» برای یافتنِ راهِ گریز از بحران ها را نداشت. ارباب چنین لقمانی را لایقِ چنین خدمتی می دید:

هر طعامی کآوریدندی به وی

کس سوی لقمان فرستادی ز پی

تا که لقمان دست سوی آن برد

قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد



عجب خواجه و اربابی! پس مانده ی زیردست اش را می خورد، به جای این که آن قدر بخورد که دیگر جا و چاره نداشته باشد و بعد پسمانده ی خودش را بدهد به رعیت. مولانا از خربزه ای تلخ حکایتی شیرین بدین شرح درآورده است:


خربزه آورده بودند ارمغان

گفت رو فرزندْ لقمان را بخوان

چون بُرید و داد او را یک بُرین

همچو شکر خوردش و چون انگبین

از خوشی که خورد داد او را دوم

تا رسید آن گرچها تا هفدهم

ماند گرچی گفت او را من خورم

تا چه شیرین خربزه‌ست این بنگرم

او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او

طبعها شد مُشتهی و لقمه‌جو

چون بخورد از تلخیش آتش فروخت

هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت

ساعتی بی‌خود شد از تلخی آن

بعد از آن گفتش که ای جان و جهان

نوش چون کردی تو چندین زهر را

لطف چون انگاشتی این قهر را

این چه صبرست این صبوری ازچه روست

یا مگر پیش تو این جانت عدوست

چون نیاوردی به حیلت حجتی

که مرا عذریست بس کن ساعتی




ارباب که دید لقمان هر هفده قاچ خربزه ای را که یکی یکی برایش می بُرید با میل و اشتها می خورَد، با خودش گفت آن قاچ آخری را خودم بخورم ببینم چه اندازه خوشمزه و شیرین است. وقتی که خورد و فهمید چه قدر تلخ و بدمزه است، از صبر و تحملِ لقمان تعجب کرد. در عوض، در پاسخِ لقمان هیچ تعجبی نبود، چون هر سیاستی حاصل خودش را به بار می آورد:



گفت من از دست نعمت‌بخش تو

خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو

شرمم آمد که یکی تلخ از کفت

من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت

چون همه اجزام از انعام تو

رسته‌اند و غرق دانه و دام تو

گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد

خاک صد ره بر سر اجزام باد

لذت دست شکربخشت بداشت

اندرین بطّیخ تلخی کی گذاشت

پس از آن همه خدمت و نعمتِ خوش و شیرین از جانبِ ارباب، راه و چاره ای برای رعیت نمی ماند جز صبر و تحمل این یک فقره ناخوشی و تلخی، چرا که:



از محبت تلخها شیرین شود

از محبت مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود

از محبت دردها شافی شود

از محبت مرده زنده می‌کنند

از محبت خارها گل می شود

وز محبت سرکه ها مُل می شود



از محبت این خارها با چه رابطه ای و سیاستی بینِ ارباب و بنده گُل می شود؟ اگر ارباب آن قدر گُل باشد که حرف نداشته باشد، رعیت با چه بهانه و رویی می تواند آن خار را مدام به رُخِ ارباب بکشد؟ بنابراین، همان را هم گُل می بیند و تحمل می کند. همچنین، رعیتی هم که خودش گُل است و همه ی کارش گُلکاری، با این همه حکمت وتحمل، اگر خاری از او پیشِ پای ارباب بیفتد، او آن را هم به روی گُلِ خودش و او نمی آورد و چاره ی کار را در تنبیه و سرزنش بنده نمی بیند. با چنین سیاستی، سعی می کند خودش گُلْ تر باشد تا خارِ تَرِ دَمِ دست و زیرِ پایش کم تر شود.

از محبت دار تختی می شود

وز محبت بار بختی می شود

از محبت سجن گلشن می شود

بی محبت روضه گلخن می شود

از محبت نار نوری می شود

وز محبت دیو حوری می شود

از محبت سنگ روغن می شود

بی محبت موم آهن می شود

وز محبت حزن شادی می شود

وز محبت غول هادی می شود

از محبت نوش نیشی می شود

وز محبت شیر موشی می شود

از محبت سُقم صحّت می شود

وز محبت قهر رحمت می شود




خودِ مولانا این حکایت را سرانجام به سیاستی گسترده تر از رابطه ی سرِ سفره ی ارباب و برده می کشاند و می گوید:



از محبت مرده زنده می شود

از محبت شاه بنده می شود

این محبت هم نتیجهٔ دانش است

کی گزافه بر چنین تختی نشست




برای مولانا «دانشِ کامل» آن ویژگیِ ممتازی است که شاه را بنده می کند. عقل و دانشِ ناقصْ شاه را به انحراف و کفر و فرعونی می کشاند:



دانش ناقص کجا این عشق زاد

عشق زاید ناقص اما بر جماد

...

نقص عقلست آن که بد رنجوریست

موجب لعنت سزای دوریست

زانک تکمیل خردها دور نیست

لیک تکمیل بدن مقدور نیست

کفر و فرعونی هر گبر بعید

جمله از نقصان عقل آمد پدید




کمالِ عقل و احساس کاری با ارباب می کند که اگر بنده اش در رنج و گمراهی باشد، خواب به چشمانش نمی آید.

لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ [٩:١٢٨]

همانا شما را پيامبرى از خودتان آمد كه رنج و زيان‌تان بر او گران است، به [هدايت‌] شما اصرار دارد و به مؤمنان دلسوز و مهربان است.
 

موضوعات مشابه

بالا