رمان هبه نوشته آذین بانو

  • نویسنده موضوع شاهدخت
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 238
  • برچسب‌ها
    نی نی سایت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,250
امتیازها
113
مدال ها
16
🔰 مشخصات رمان هبه

نام رمان​
هبه​
نویسنده​
آذین بانو​
ژانر​
عاشقانه​
تعداد صفحات​
۷۳۲​

✔️ درباره رمان هبه

رمان در مورد دختری به اسم هبه است، که قردادی رو قبول می‌کند. این قرداد به قیمت جوانی و از دست دادن تمام زندگیش است. اون این قرارداد را فقط به خاطر اینکه برادرش را نجات دهد می‌پذیرد. در ادامه داستان می‌بینید که هبه زندگی ای با امیر حسام شروع خواهد نمود، که در پی آزار دادن اوست ...

✔️ بخشی از رمان هبه
این همه هزینه برا امیر حسام بخاطر چیه؟
به نکته سنجی اش لبخند زد
تو فکر کن بهش .مدیونم میخوام با سر سامون دادن به
زندگیش جبران کنم.
هبه که سر تکان داد حاج احمد گفت
کی به خانوادت میگی؟
داشت به شب یلدا فکر میکرد که تاریخ عروسی محمد بود. مطمئنا اگر آزاد نمیشد عروسی اش با شهرزاد به هم میخورد فقط چند ماه تا عروسی اش مانده بود. نباید زندگی برادرش نابود میشد هر چه بود خودش را در اتفاقِ
پیش آمده مقصر میدانست.
همین امروز بهشون میگم
_خوبه. فردا بیا اینجا وکیلم رو میگم بیاد برا کارا سندِ آپارتمان حسام . به عنوان مهریه میندازم پشت قباله ت. یه تاریخی رو هم انتخاب کن برا اینکه بیایم خواستگاری میخوام عقد قبل از دادگاه باشه.
هبه با بغض نگاهش کرد
_هماهنگ کنید تو همین دو سه روز آینده باشه.
گفت و از اتاقش بیرون رفت آنقدر عجله داشت برای بیرون رفتن که چند بار نزدیک بود زمین بخورد. خنده دار بود اما یادش نمی آمد ماشین را کجا پارک کرده است
به هر جان کندنی که بود ماشین را پیدا کرد. سوار که شد و استارت زد اولین کاری که کرد روشن کردن کولر بود و بعد از آن هم گریه کردن گریه کرد و فکر کرد. در نهایت مطمئن شد که پیشنهادِ حاج احمد کسایی به نفع خانواده اش خواهد بود به نفع همه جز خودش. به خانه که رسید مادرش با دیدنش نگران پرسید.
چی شده؟ چرا چهره ت .اینجوریه هبه؟
رفت به طرف اتاقش
حاج احمد چی بهت گفته؟
هبه بی حوصله جواب داد
میام صحبت میکنیم فعلا یه کم بخوابم گرممه بیدار
نشدم برا شام صدام نکنی
باشه مادر برو استراحت کن با همان لباس های تنش روی تخت دراز کشید
نه خوابش می آمد نه از تصمیمش برمی گشت اما نیاز داشت کمی تنها باشد اسما داشت زنگ میزد اما حوصله جواب دادن نداشت گوشی را سایلنت کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت انگار خوابیده بود که وقتی چشم باز کرد هم هوا تاریک شده بود هم از بیرون سر و صدا می آمد. بلند شد لباسهایش را عوض کرد. قبل از اینکه از اتاق بیرون برود درب اتاق با شدت باز شد اسما پدر و مادرش هرسه همزمان داخل اتاق آمدند هبه با لبخند به هر سه نفرشان سلام کرد اسما عصبی پرسید
این که امیررضا میگه چیه؟
هبه با لبخند آلا را در آغوش کشید و بوسیدش پدرش
تشر زد
_خواهرت چی میگه؟
هبه مودب جواب داد
میام بیرون صحبت میکنیم
اسما فریاد زد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
ممنون🌹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

بالا