آفتابگردان
آفتابِ من بتاب
- تاریخ ثبتنام
- 5/10/22
- نوشتهها
- 1,779
- پسندها
- 3,827
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 3
تازه نامزد شدیم، برای اشنایی بیشتر تو گروه خانوادگی هم عضو شدیم، ولی ای کاش اینکارو نمیکردم، قبلا حداقل هر روز یه پیام صبح بخیر داشتیم الان تو گروه سلام میکنه، تو گروه احوال پرسی میکنه، تو گروه خاطره تعریف میکنه
من همش غصه دارم، انگار بین من و دختر خاله اش و پسر داییش و داماد عمه مهین هیچ فرقی نمیزاره، دوست داشتم اتفاقات هر روزش رو اول از همه برای من تعریف کنه، احساس میکنم، هیچ توجهی به من نداره، از اینکه واسه همه شیرین زبونی میکنه و بقیه هم به کارهاش میخندن خون خونمو میخوره، هیچکی منو درک نمیکنه، هیچکس مراعات منو نمیکنه، کاش که دختر خاله چشم سفیدش میفهمید وقتی اینقدر باهاش راحته و شوخی میکنه من چقدر عذاب میکشم
نظر شما چیه؟
من همش غصه دارم، انگار بین من و دختر خاله اش و پسر داییش و داماد عمه مهین هیچ فرقی نمیزاره، دوست داشتم اتفاقات هر روزش رو اول از همه برای من تعریف کنه، احساس میکنم، هیچ توجهی به من نداره، از اینکه واسه همه شیرین زبونی میکنه و بقیه هم به کارهاش میخندن خون خونمو میخوره، هیچکی منو درک نمیکنه، هیچکس مراعات منو نمیکنه، کاش که دختر خاله چشم سفیدش میفهمید وقتی اینقدر باهاش راحته و شوخی میکنه من چقدر عذاب میکشم
نظر شما چیه؟