آفتابگردان
آفتابِ من بتاب
- تاریخ ثبتنام
- 5/10/22
- نوشتهها
- 1,779
- پسندها
- 3,827
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 3
یوسف بعد از کشتن برادرش راهی منزل ارباب شد، ساعتی بعد ارباب هم به خانه برگشت، یوسف خودش رو متعجب نشان داد و گفت: چی شده ارباب چرا اینقدر زود برگشتی؟ به این زوری عروسی تمام شد؟
ارباب با آب و تاب برای یوسف تعریف کرد که داماد به تیر غیب کشته شد، گویا برادر کوچکش را کشته و در چاه پنهان کرده ،پدرش را هم که بخاطری دوری پسرش مجنون شده را هم از خانه بیرون کرد، خدا هم او را به تیر غیب کشته تا درس عبرتی برای بقیه بشه
یوسف هم کلی درباره احترام به پدر و مادر و خانواده سخترانی کرد و گفت کدخدا شانس اورد که دخترش رو به خانه این ملعون نفرستاد
از بعد از انروز یوسف دیگه ارام و قرار نداشت و دنبال فرصتی بود تا از خدمت ارباب مرخص بشه و به خاستگاری ذلیخا بره، از طرفی هم میدونست برلی اینکه کدخدا جواب مثبت بده به حضور ارباب نیاز داره، بتابراین دوباره شردع به چرب زبانی کرد و گفت، ارباب شما بزرگار و ارباب من هستین ،مت به سن ازدواج رسیدم و از شما میخوام در حقم پدری کنین و برایم به خاستگاری بروید
ارباب گفت چقدر خوب خودم برایت زن میگیرم و در همین خانه اتاقی برلیتان اماده میکنم تا با هم زندگی کنین، اتفاقا جمعه اینده به عروسی دعوت هستم میگردم و دختر خوبی برایت نشان میکنم
یوسف پرسید: عروسی؟ عروسی دختر کی با پسر چه کسی؟
ارباب گفت عروسی دختر کدخدا با پسر دوم یعقوب
یوسف با تعجب پرسید ، پسر یعقوب؟ هنوز کفن برادرش خشک نشده، چطور دهرن بساط عروسی برگزار میکنن، کدخدا چطور راضی به این وصلت شد
ارباب که انگار از همه ماجرا خبر داشت گفت: رسم است پسرم رسم است که برادر با بیوه برادرش ازدواج کنه ،کدخدا چاره ای نداشت ،اسم روی دخترش گذاشته بودن نمیتوانست دختر را در خانه نگه داره،در ثانی این پسر در قتل برادرش دخیل نبوده، یعقوب مرد خوشنام و ابرو داری بود پسرش حتما خلف هست
یوسف که دسکه امیدی نداشت دوباره یکی از پرهای سیمرغ رو اتش زد و سیمرغ رو احضار کرد
سیمرغ بعد از سلام و احوالپرسی گفت اگر باز هم میخواهی کسی را بکشی من دخالتی نمیکنم، یوسف گفت ،نمیخواهم به کسی صدمه ای بزنم از کشتن برادرم هم پشیمانم الان فقط میخواهم دوباره برگردم به زیر زمین، ولی قبل از ان باید پدرم را پیدا کنم شنیدم دیوانه شده باید خوبش کنم
سیمرغ اسب سفیدی ظاهر کرد، و غیب شد
یوسف مدتی گیج و منگ به اسب نگاه کرد نمیدانست چطور باید با این اسب یا خواسته هاش برسه ،بنابر این سوار اسب شد و افسار اسب را شل کرد تا هر جا که میخواهد برود
ارباب با آب و تاب برای یوسف تعریف کرد که داماد به تیر غیب کشته شد، گویا برادر کوچکش را کشته و در چاه پنهان کرده ،پدرش را هم که بخاطری دوری پسرش مجنون شده را هم از خانه بیرون کرد، خدا هم او را به تیر غیب کشته تا درس عبرتی برای بقیه بشه
یوسف هم کلی درباره احترام به پدر و مادر و خانواده سخترانی کرد و گفت کدخدا شانس اورد که دخترش رو به خانه این ملعون نفرستاد
از بعد از انروز یوسف دیگه ارام و قرار نداشت و دنبال فرصتی بود تا از خدمت ارباب مرخص بشه و به خاستگاری ذلیخا بره، از طرفی هم میدونست برلی اینکه کدخدا جواب مثبت بده به حضور ارباب نیاز داره، بتابراین دوباره شردع به چرب زبانی کرد و گفت، ارباب شما بزرگار و ارباب من هستین ،مت به سن ازدواج رسیدم و از شما میخوام در حقم پدری کنین و برایم به خاستگاری بروید
ارباب گفت چقدر خوب خودم برایت زن میگیرم و در همین خانه اتاقی برلیتان اماده میکنم تا با هم زندگی کنین، اتفاقا جمعه اینده به عروسی دعوت هستم میگردم و دختر خوبی برایت نشان میکنم
یوسف پرسید: عروسی؟ عروسی دختر کی با پسر چه کسی؟
ارباب گفت عروسی دختر کدخدا با پسر دوم یعقوب
یوسف با تعجب پرسید ، پسر یعقوب؟ هنوز کفن برادرش خشک نشده، چطور دهرن بساط عروسی برگزار میکنن، کدخدا چطور راضی به این وصلت شد
ارباب که انگار از همه ماجرا خبر داشت گفت: رسم است پسرم رسم است که برادر با بیوه برادرش ازدواج کنه ،کدخدا چاره ای نداشت ،اسم روی دخترش گذاشته بودن نمیتوانست دختر را در خانه نگه داره،در ثانی این پسر در قتل برادرش دخیل نبوده، یعقوب مرد خوشنام و ابرو داری بود پسرش حتما خلف هست
یوسف که دسکه امیدی نداشت دوباره یکی از پرهای سیمرغ رو اتش زد و سیمرغ رو احضار کرد
سیمرغ بعد از سلام و احوالپرسی گفت اگر باز هم میخواهی کسی را بکشی من دخالتی نمیکنم، یوسف گفت ،نمیخواهم به کسی صدمه ای بزنم از کشتن برادرم هم پشیمانم الان فقط میخواهم دوباره برگردم به زیر زمین، ولی قبل از ان باید پدرم را پیدا کنم شنیدم دیوانه شده باید خوبش کنم
سیمرغ اسب سفیدی ظاهر کرد، و غیب شد
یوسف مدتی گیج و منگ به اسب نگاه کرد نمیدانست چطور باید با این اسب یا خواسته هاش برسه ،بنابر این سوار اسب شد و افسار اسب را شل کرد تا هر جا که میخواهد برود