کاجول
کاربر شهروند
- تاریخ ثبتنام
- 15/10/22
- نوشتهها
- 4,141
- پسندها
- 6,048
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 12
"از اون داستان های کوتاه که دل را گرم و نرم ميکنه"
هفت يا هشت سالم بود.
برای خريد ميوه و سبزی به مغازه محل با سفارش مادرم رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچهرو تا دانشگاه هم همراهی کنی!
پنج تومن پول داخل يه زنبيل پلاستيکی قرمز رنگ که تقريباً هم قد خودم بود با يه تکه کاغذ از ليست سفارش.
ميوه و سبزی رو خريدم کل مبلغ شد 35زار(ريال). دور از چشم مادرم مابقی پولو دادم يه کيک پنج زاری و يه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب ميوه فروشی
و روبروی ميوه فروشی روی جدول نشستم جای شما خالی نوش جان کردم (عينَهو سواحل مديترانه وپلاژ خصوصی)!!! خانه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسيدم بگم چکار کردم، گفتم بقيه پولی نبود.
مادر چيزی نگفت و زير لب غرولندی کرد، منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود، احساس غرور میکردم، اما اضطراب نهفتهای آزارم
می داد... پسفردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بيشتر شده بود که يهو مادر پرسيد اقای صبوری (رحمت خدا بر او باد) ميوه و سبزی گران شده؟
گفت نه حاج خانم.
گفت پس بقيه پولو چرا به بچه ندادی؟
آقاي صبوری که ظاهراً فيلمِ خوردن کيک و نوشابه از جلو چشمش مرور ميشد، با لبخندی زيبا رو به من کرد گفت (قلبم از طپش قليان ميکرد): حاج خانم فراموش کردم، طلبتون باشه!!! دنيا رو سرم چرخ میخورد. اگه حاجی لب باز ميکرد و واقعيت رو میگفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، يکی دروغ به مادرم، يکي هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بيرون مغازه رفت.
اما من داخل بودم...
حاجی روبه من کرد و گفت اين دفعه مهمان من، ولي نميدونم اگه تکرار بشه کسي مهمونت ميکنه يا نه...؟!
بخدا هنوزم بعد 44سال لبخندش و پندش يادم هست!
بارها با خودم ميگم اين آدما کجان و چرا نيستند.
آدمايی از جنس بلور که نه کتابهای روانشناسی خوندن و نه مال زيادی داشتن که ببخشند.
ولی تهمت رو به جان خريدن تا دلی پريشون نشه...! "
🍃پرویز_پرستویی🍃
هفت يا هشت سالم بود.
برای خريد ميوه و سبزی به مغازه محل با سفارش مادرم رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچهرو تا دانشگاه هم همراهی کنی!
پنج تومن پول داخل يه زنبيل پلاستيکی قرمز رنگ که تقريباً هم قد خودم بود با يه تکه کاغذ از ليست سفارش.
ميوه و سبزی رو خريدم کل مبلغ شد 35زار(ريال). دور از چشم مادرم مابقی پولو دادم يه کيک پنج زاری و يه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب ميوه فروشی
و روبروی ميوه فروشی روی جدول نشستم جای شما خالی نوش جان کردم (عينَهو سواحل مديترانه وپلاژ خصوصی)!!! خانه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسيدم بگم چکار کردم، گفتم بقيه پولی نبود.
مادر چيزی نگفت و زير لب غرولندی کرد، منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود، احساس غرور میکردم، اما اضطراب نهفتهای آزارم
می داد... پسفردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بيشتر شده بود که يهو مادر پرسيد اقای صبوری (رحمت خدا بر او باد) ميوه و سبزی گران شده؟
گفت نه حاج خانم.
گفت پس بقيه پولو چرا به بچه ندادی؟
آقاي صبوری که ظاهراً فيلمِ خوردن کيک و نوشابه از جلو چشمش مرور ميشد، با لبخندی زيبا رو به من کرد گفت (قلبم از طپش قليان ميکرد): حاج خانم فراموش کردم، طلبتون باشه!!! دنيا رو سرم چرخ میخورد. اگه حاجی لب باز ميکرد و واقعيت رو میگفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، يکی دروغ به مادرم، يکي هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بيرون مغازه رفت.
اما من داخل بودم...
حاجی روبه من کرد و گفت اين دفعه مهمان من، ولي نميدونم اگه تکرار بشه کسي مهمونت ميکنه يا نه...؟!
بخدا هنوزم بعد 44سال لبخندش و پندش يادم هست!
بارها با خودم ميگم اين آدما کجان و چرا نيستند.
آدمايی از جنس بلور که نه کتابهای روانشناسی خوندن و نه مال زيادی داشتن که ببخشند.
ولی تهمت رو به جان خريدن تا دلی پريشون نشه...! "
🍃پرویز_پرستویی🍃