حکایت کار خوبه خدا درست کنه

  • نویسنده موضوع شاهدخت
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,250
امتیازها
113
مدال ها
16
#حکایت ( کار خوبه خدا درست کنه)

داستان این ماجرا
در کاخ سلطان محمد غزنوی سر هر نبش دو گدا می نشستند، یک گدا برای
وزیر وزرا چاپلوسی میکرد و گدای دیگری ساکت!!!
گدای چاپلوس به گدای ساکت طعنه میزد و میگفت: تو ام زبون خودتو به کار بنداز یک چیزی بگیر از صبح تا شب بیشتر از ۳ سکه بیشتر گیر نمیاری!!!!
گدای ساکت گفت؛
(کار خوبه خدا درست کنه)
(سلطان محمود خر کیه )
روز ها گذشت و خبر به سلطان محمود رسید و گفتند این دو گدا هستند سر نبش، سلطان گفت: بله یکی ازون گدا ها چاپلوسی ما رو میکنه، اون یکی گدا ساکته و چیزی نمیگه....
میگن؛ همون گدا ساکته یک حرف رو خیلی زیاد تکرار میکنه، میگه؛

(کار خوبه خدا درست کنه)
(سلطان محمود خر کیه...)

سلطان محمود میگه: برین یک مرغ بیارین سر ببرین داخل مرغ رو پر از ادویه جات و اینا بکنید و یک الماس!! گران قیمت که از تصرفات هندوستان که توی خزانه تک بود رو توی مرغ قرار داد سلطان گفت: اینو بفرستید برای اون گدا چاپلوسه که چاپلوسی ما وزیر وزرا رو میکنه وضع اون خوب بشه!! تا اون گدای دیگه بفهمه ما خر کی هستیم..!!!!

قبل ازین که تحفه سلطان محمود به گدا برسه، وزیر برای گدای چاپلوس بوقلمون فرستاده بود و گدا سیر شده بود و وقتی که مرغ شکم پر به دست گدای چاپلوس رسید، سیر سیر بود و به گدای ساکت گفت: ۳ سکه بده این غدا رو بگیر،
گفت: گیرونه نمیخرم
گفت: ۱ سکه
گدای ساکت گفت: نه و گدای چاپلوس مرغ شکم پر را به گدای ساکت داد و گدا که هم اولین گاز رو از مرغ زد الماس گران قیمت و تک خزانه سلطان محمود آمد بالا و الماس را در جیب گزاشت و به گدای چاپلوس گفت: من دیگه از فردا نمیام گدایی کنم و دیگه همدیگرو
نمی بینیم، اما یادت باشه

(کار خوبه خدا درست کنه)
(سلطان محمود خر کیه...)

فردای آن روز سلطان محمود که میخواست وارد کاخ بشه دید گدای چاپلوس جلوی کاخ نشسته و داره گدایی میکنه....
سلطان محمود با عصبانیت گفت؛ تو که هنوز داری گدایی میکنی مگه من دیروز برات تحفه ای نفرستادم، گدای دیگه کجاست؟؟
گدا گفت: سلطان فقیرم و مجبورم گدایی کنم دیروز تحفه ای که فرستادین قبل اون وزیر برای من بوقلمون فرستاد و من خوردم و سیر شدم غذا رو دادم به گدای اون طرفی!!!

سلطان محمود خشمگین شد و گفت:
ببندینش بیارینش توی کاخ و به فلک بستند و سلطان محمود گفت: منم میگم تو هم بگو

(کار خوبه خدا درست کنه)
(سلطان محمود خر کیه... )

گدا اول می‌ترسید اما دید چاره ای نداره و همینطوری دارن کتکش میزنن با سلطان محمود تکرار میکردن....

(کار خوبه خدا درست کنه.......
🆔
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا