بازی به کدام یک از نویسندگان رای میدهید؟

  • نویسنده موضوع gamer
  • تاریخ شروع

اثر چه کسی را دوست داشتید؟

  • کاجول خانم

    رای: 2 33.3%
  • اثر راز۷۷

    رای: 3 50.0%
  • هیچکدام(هردو یکجورن)

    رای: 0 0.0%
  • هیچکدام(هر دو بدن!)

    رای: 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,577
پسندها
1,866
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
اثر کاجول خانم:

کلاس درس.
معلم:خب بچه ها،بقیه ی تکالیف رو منزل انجام بدید.
بچه ها:جیع ودادو هورا وههمه،بین این سرو صدا،زهرا رو به مریم،میدونستی روز پدر نزدیکه؟ برای بابات چی خریدی؟
مریم :من که قلکم رو شکستم قراره یه کادو مناسب بخرم ،تو چی؟
زهرا:منم قراره از مادرم پول بگیرم برم یه چیزی بخرم.
مریم رو به سارا
سارا تو‌ چرا ساکتی!چکار میکنی؟اصلا چرا هیچ وقت از بابات حرفی نمیزنی؟یا اصلا چرا هیچ وقت نمیاد مدرسه!
سارا:بچه ها بریم خیلی دیر شده،مادرم منتظره.
تو مسیر خانه،سارا با خودش زمزمه می کنه،روز پدر؟!!!
خانه.
مادر سارا:سارا جان از وقتی آمدی ساکتی!چی شده؟
اگر دوست داری میتونی بامن حرف بزنی عزیزم.
سارا:توی مدرسه خجالت کشیدم
مادر:خجالت!؟برای چی؟!
چون من پدر ندارم ،شما گفتی بابا پیش خداست ،ولی من دوست دارم بابام پیشم باشه.همه ی بچه ها بابا دارند.
مادر :خجالت ؟!چرا خجالت؟!پدر تو یک قهرمانه.
۷ سال پیش یک ساختمان بزرگ آتش گرفت و ماموران آتش نشانی برای مهار آتش به طرف ساختمان رفتند.
اوم موقع قرار بود تو به دنیا بیایی وپدرت مرخصی بود.اما زنگ زدند و باید برای کمک میرفت .
پدر وچندتا از همکاران به زیر زمین ساختمان رفتند برای مهار آتش .حرارت وسعت آتش اینقدر زیاد بود که ستونهای ساختمان را خراب کرد،وسقف فرو ریخت روی سر پدر وبقیه افراد که انجا بودند.
سارا جان پدر تو یک قهرمانه،بک شهید قهرمانه که مایه افتخار تو ویک ملته .دیگه خجالت نکش .منم قول میدم روز پدر ،تو را ببرم سر مزار .
سارا هم خوشحال وخندان میره طرف اطاقش زمزمه میکنه .بابای قرمانم دوستت دارم


اثر راز۷۷

یک لحظه تغییر
حال و روزم آن روزها خوب نبود هر روزم با کنار پنجره نشستن می گذشت و هیچکس نمی دانست در دل این دخترکچه چیزی می گذرد
تمام اهالی خانه مشغول تر و تمیز کردن خانه بودن و عمه. ها و خاله ها و کل فامیل از چند روز پیش در خانه ما اتراق کرده بودند عصرها دور هم می نشستند و تمام حرف شان حرف پسر ممد تاجر بود و پسر ممد تاجر بساط غیبت شان را چند روزی به خود اختصاص داده بود. یکی میگفت زن ممد تاجر لباس عروس ش رو از فرنگ آورده عمه میگفت چاخانه و این مزخرفات چیه و همش فیس و افاده ی عروسش دختر علی اکبر فرش فروش را میکرد و مادرم به عمه ها و زن عمو هایم پز میداد که ما با بزرگون شهر وصلت کردیم و یک جورایی پز پسر ممد تاجر رو به کل فامیل میداد دخترهای فامیل آه و حسرت می خوردند که پسر ممد تاجر چه چیزی در ماه بانو دیده که انقدر شیفته و عاشقش شده پسری که دختر های زیادی دورش را گرفته اند و برای پدر و مادرش دختران بزرگان شهر در الویت بوده و چطور ماه بانو دل پسر ممد تاجر را برده
تمام روزهایم با همین حرف ها می گذشت گاهی تعریف گاهی طعنه گاهی هم دل شکستن، خاله ها خوشحال که قرار است با بزرگان شهر وصلت کنیم و دلخوش به این بودن که حالا دختران شان با بزرگان وصلت میکنند عمه ها ناراحت و زن عمو ها دلخور انگار که من پسر ممد تاجر را زور کردم و من برایش چشم و ابرو آمدم
جمعه شب قرار بود برای مراسم خواستگاری و قول و قرار عروسی به منزل ما بیایند و من هر چه به آن روز نزدیک میشدم هوری دلم می ریخت در همان چند روز لاغر شده بودم و مادرم به زور وادارم میکرد که باید تا ته غذایت رو بخوری زن باید چاق باشد و نمیخواهم زن ممد تاجر بگوید دخترشان لاغر و نزار است ولی من دور از چشم مادرم همه را پشت پنجره اتاقم می ریختم حال دلم خوب نبود نه چیزی میتوانستم بخورم نه میتوانستم آرام باشم
روز ها گذشت و جمعه شب رسید مادرم یک دست لباس نو و تر و تمیز برایم آورد و گفت اینها رو بپوش.... اخم نکن...... لبخندم نزن.....سر سنگین باش..... نزار بگن دخترشون سبک سره.....سر تم پایین می ندازی…….
2 / 3
از حرفهای مادرم ناراحت شدم انگار که من بچه سال باشم اما سکوتکردم و نتوانستم چیزی بگویم دلم نمیخواست به این مراسم بروم اما چاره ایی جز این نبود تمام آن ساعت ها رو خدا خدا میکردم که مراسمی صورت نگیرد و من از غم و غصه آن شب راحت شوم
اما انگار که دنیا با من سر جنگ گرفته بود
اولین باری که چشمم در چشم پسر ممد تاجر افتاد از برق نگاهش فهمیدم که رویاهایم قرار است نقش بر آب شود پسر ممد تاجر پسری خوش اندام با موهای قهوه ایی و چشم هایی رنگی بود، پسری که تمام دخترهای فامیل حسرت ش را می خوردند پسری با چشم های رنگی بود گویا ثروت و چشم های رنگی اش ضامن عشق و زندگی شان بود و برای ادامه زندگی تنها چشم های رنگی ش کافی بود.
آن شب با تمام غم و غصه هایش گذشت و من تمام شب را تا صبح گریه کردم و در انتظار رسیدن خبری از او بودم
فردای آنروز خبر رسید که زن ممد تاجر گفته ماه بانو نه به ما میخورد نه به ثروت ما،نمیدانم راست بود یا زن عمویم بخاطر خودخواهی اش این دروغ ها را سر هم کرده بود اما من این دروغ شیرین را دوست داشتم
پنج روز بعد وقتی که ممد تاجر به خانه ما آمد و با پدرم در اتاق رفتند تا حرف بزنند نذر کردم که اگر این وصلت جور نشود هزار صلوات می فرستم اما سرنوشت با من سر لج افتاده بود ممد تاجر آمده بود که در رابطه با قرار بله برون و عقد باپدرم حرف بزند تمام آن روز را گریه کردم و اهالی خانه مشغول کل و شعر خواندن بودن و این مسئله بسیار مرا آزرده خاطر کرده بود
تازه به این نتیجه رسیدم که حق با دخترای فامیل ست و پسر ممد تاجر در من چه چیزی دیده که با مخالفت های مادرش باز هم دلداده و مصمم پای عشق ممنوعه من ایستاده است
شب در اتاقم خوابیده بودم و از شدت ناراحتی خونگریه میکردم که متوجه برخورد سنگی به پنجره اتاقم شدم پنجره را که باز کردم چهره آشفته رحمت را دیدم
رحمت گفت: اینا چی میگن؟......
من از دیدن رحمت هم خوشحال بودم هم ناراحت طوری که نمیتوانستم حتی حرف بزنم فقط گریه میکردم
رحمت که بشدت عصبی بود سرم داد زد: ماه بانو من با توام......چیزایی که شنیدم راسته.......
3 / 3
چه میگفتم این قصه راست بود یا دروغ کابوسی شده بود برای شب هایم و بختکی شده بود در تمام روزهایم اشک هایم به من اجازه صحبت نمی دادند و من در چهره رحمت فقط دیوانگی را می دیدم مادرم از بخت بد من همان لحظه وارد اتاق شد و من و رحمت را دید رحمت نه راه پیش داشت نه راه پس مادرم بهت زده به من نگاه میکرد در را محکم بست و به طرف مان آمد و گفت: تو اینجا چه غلطی میکنی؟...
رحمت که دست پاچه شده بود فقط به مادرم نگاه میکرد آن شب کلی فحش و ناسزا نثار من و رحمت شد و من فقط سکوت کردم و چرخ روزگار را تماشا میکردم مادرم نامردی نکرد و یک راست کف دست پدرم گذاشت بعد از آن همه فحش حالا باید دستهای پدرم مهمان صورت زیبای من میشد آن روز فهمیدم مردمان این شهر آنچنان هم به عشق اعتقادی ندارند یک روز دختر عمه ام که یار وفادار برادر رحمت بود و از عشق بین من و رحمت خبر داشت چیزی گفت که مرا بسیار متشنج کردم تصمیمم بر این شد که با پسر ممد تاجر که تا آن زمان حتی اسمش را به زبان نیاورده بودم صحبت کنم و به او همه چیز را بگویم همراه با دختر عمه ام برای خرید به بیرون از منزل رفتیم ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود از قبل می دانستمکه پسر ممد تاجر در بازار حجره ایی دارد و جدا از پدرش کار میکند به سمت بازار رفتیم در راه رحمت و برادرش احمد جلویمان را گرفتند رحمت قسمم داد که با پسر ممد تاجر حرف نزنم و خودش با پدرم حرف میزند میگوید که دل من رضا نیست او نمیدانست که پدرم همه چیز را می داند و من چقدر سر این مسئله زخمی شده ام رحمت بر این خیال بود که برای خانواده من عشق مهم است و نمیدانست پدرم ثروت ممد تاجر را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمیکند.
شبش رحمت به خانه ما آمد مادرم مرا در اتاق حبس کرد و من فقط صدای پدرم را می شنیدم که هر چه از دهنش در می آمد نثار رحمت و خاندانش میکرد. بعد آن شب زندگی برای من هم دشوار تر شد پدرم پنجره اتاقم را برداشت و بجایش آجر گذاشت و برای همیشه دلخوشی روزهای غمگینم را مهر و موم کرد نه خبری از رحمت بود نه خبری از عشق آتشین ش هر روز بیشتر از دیروز دلخور میشدم تنها آزادیم زمانی بود که خانواده ممد تاجر به خانه ما می آمدند در همان شب ها قرار شد با پسر ممد تاجر حرف بزنم او با لبخندی وارد اتاقم شد خیلی با خودم کلنجار میرفتم باید خودم را نجات میدادم یا برای همیشه در قفس آزادی زندگی میکردم.....

رای بدید‌
.همچنین میتونید نظر بدید و نظرتون رو درباره ی داستان ها بگید.
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,577
پسندها
1,866
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
@کاجول. شخصیت ها یکسره ظاهر شدند و باید همه رو به خاطر می سپردم.این خوب نیست و شخصیت ها باید یکی یکی ظاهر بشن.در ضمن،داستان ساده و تکراری بود.هیچ جذابیتی نداشت و خیلی قابل پیش بینی بود.شما باید بیشتر روی داستان ها (و نمایشنامه ها)تون کار کنید.بنظر من استعداد کافی رو دارید؛لیکن به کمی تمرین نیاز دارید.اما دیالوگ هاتون واقعا ضعیف بود.
.پیام اخلاقی به خوبی بیان شد و این نقطه ی مثبت شماست.
همه حق نظر دادن رو دارن.
 
آخرین ویرایش:
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,577
پسندها
1,866
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
@راز۷۷
داستانتون خوب و جالب بود.فکر می کنم پایان باز بود.من این داستان رو دوست داشتم.ولی پراز ابهام بود و به سختی داستان رو فهمیدم.مشخصه که همزاد پنداری تون خوب بوده و تونستید شخصیت رو درک کنید.اما خوب توصیف نشده بود.این ها هم خوبی داشت و هم بدی که به داستانتون در کنار هم زیبایی بخشیده بود.شخصیت هاتون آروم آروم وارد شدن.این باعث شد که ابهامتون جبران شه.
خلاصه که من دوست داشتم.

بقیه هم ممکنه نظر بدن.همه آزادن که نظر بدن.
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,577
پسندها
1,866
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
تا فردا شب نظر دادن و رای دادن مجازه.
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,577
پسندها
1,866
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
پس فردا برنده معلوم میشه.
 
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
22,877
پسندها
22,619
امتیازها
113
مدال ها
6
سلام وقت بخیر تاپیک رو سنجاق زدم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: gamer
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
22,877
پسندها
22,619
امتیازها
113
مدال ها
6
سلام وقت بخیر برنده انتخاب شد؟
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,577
پسندها
1,866
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,577
پسندها
1,866
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
@راز۷۷
داستانتون خوب و جالب بود.فکر می کنم پایان باز بود.من این داستان رو دوست داشتم.ولی پراز ابهام بود و به سختی داستان رو فهمیدم.مشخصه که همزاد پنداری تون خوب بوده و تونستید شخصیت رو درک کنید.اما خوب توصیف نشده بود.این ها هم خوبی داشت و هم بدی که به داستانتون در کنار هم زیبایی بخشیده بود.شخصیت هاتون آروم آروم وارد شدن.این باعث شد که ابهامتون جبران شه.
خلاصه که من دوست داشتم.

بقیه هم ممکنه نظر بدن.همه آزادن که نظر بدن.
خانم،داستان از خودتون بود؟راستش احساس کردم داستان رو جایی خوندم.
 
بالا