sahar♡
♡
ناظر انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 18/10/22
- نوشتهها
- 8,559
- پسندها
- 19,201
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 18
برنده اولین مسابقه وطن وی کاربر آفتابگردان
علت انتخاب ایشون
قلم روان و زیبا با نظرجمعی مدیران و ناظران
طبق قولی ک دادیم به ایشون مدال وطن وی تعلق میگیره
ممنون از همراهیتون🌼
آن شب فکر میکردم که دیگر هیچ نیرویی برای دوباره عاشق شدن ندارم و هرگز لب به خنده نخواهم گشود..
آن شب فکر میکردم که دیگر هیچ نیرویی برای دوباره عاشق شدن ندارم و هرگز لب به خنده نخواهم گشود..
قلبم یخ زده بود دیگه حتی اشک هم نمیریختم، پتو رو روی شونه هام انداختم و روی تخت نشستم و زانوی غم بغل کردم و همزمان از پشت پنجره به بیرون نگاه میکردم، سفیدی برف اسمان شب رو روشن کرده بود، اگه هر زمان دیگه ای بود با ذوق پنجره رو باز میکردم سرمای هوا رو به جون میخریدم و اجازه میدادم دونه های برف رقص کنان کف دستم فرود بیان
ولی الان دیگه نه زیبایی برف محسورم میکنه و نه نوید برف بازی فردا سر ذوقم میاره، آخه دیگه با چه امیدی ؟؟؟؟؟
همینطوری که به بیرون زل زده بودم و با خودم حرف میزدم چشمم به یه گلوله درشت برف خاکستری خورد، با دقت نگاه کردم انگار اون گلوله میلرزید، پنجره رو باز کردم سرما به شدت به صورتم سیلی زد ولی با اینحال دستم رو دراز کردم و گنجشک کوچولوی لرزون رو از روی برفها بلند کردم،شال گردنم و حلقه کردم و مثل یک لونه گرم کنار بخاری گذاشتم و گنجشک بینوا رو که حتی جون فرار کردن هم نداشت رو لای شال گذاشتم دیگه یادم نمیاد کی خوابم برد ،
صبح که بیدار شدم گنجشک بالای سرم پرواز میکرد و خودش رو به درو دیوار میزد تا یه راه فرار پیدا کنه،اروم لای پنجره رو باز کردم پرده رو کنار کشیدم و منتظر شدم تا کنجشک راه فرار رو پیدا کنه
راه فرار یا راه ازادی؟
مگه من از این گنجشک کمترم؟ چرا من برای فرار از این زندان غمناک خودم رو به در و دیوار نزنم؟ چرا من تلاش نکرده نا امید بشم؟ شاید دوباره عاشق نشم، شاید دوباره اون تجربه شیرین تکرار نشه ولی مطمعنا از این زندان نجات پیدا میکنم، زندگی ادامه داره، هنوزم برف میباره، و هنوزم میشه ادم برفی ساخت....
@آفتابگردان
علت انتخاب ایشون
قلم روان و زیبا با نظرجمعی مدیران و ناظران
طبق قولی ک دادیم به ایشون مدال وطن وی تعلق میگیره
ممنون از همراهیتون🌼
آن شب فکر میکردم که دیگر هیچ نیرویی برای دوباره عاشق شدن ندارم و هرگز لب به خنده نخواهم گشود..
آن شب فکر میکردم که دیگر هیچ نیرویی برای دوباره عاشق شدن ندارم و هرگز لب به خنده نخواهم گشود..
قلبم یخ زده بود دیگه حتی اشک هم نمیریختم، پتو رو روی شونه هام انداختم و روی تخت نشستم و زانوی غم بغل کردم و همزمان از پشت پنجره به بیرون نگاه میکردم، سفیدی برف اسمان شب رو روشن کرده بود، اگه هر زمان دیگه ای بود با ذوق پنجره رو باز میکردم سرمای هوا رو به جون میخریدم و اجازه میدادم دونه های برف رقص کنان کف دستم فرود بیان
ولی الان دیگه نه زیبایی برف محسورم میکنه و نه نوید برف بازی فردا سر ذوقم میاره، آخه دیگه با چه امیدی ؟؟؟؟؟
همینطوری که به بیرون زل زده بودم و با خودم حرف میزدم چشمم به یه گلوله درشت برف خاکستری خورد، با دقت نگاه کردم انگار اون گلوله میلرزید، پنجره رو باز کردم سرما به شدت به صورتم سیلی زد ولی با اینحال دستم رو دراز کردم و گنجشک کوچولوی لرزون رو از روی برفها بلند کردم،شال گردنم و حلقه کردم و مثل یک لونه گرم کنار بخاری گذاشتم و گنجشک بینوا رو که حتی جون فرار کردن هم نداشت رو لای شال گذاشتم دیگه یادم نمیاد کی خوابم برد ،
صبح که بیدار شدم گنجشک بالای سرم پرواز میکرد و خودش رو به درو دیوار میزد تا یه راه فرار پیدا کنه،اروم لای پنجره رو باز کردم پرده رو کنار کشیدم و منتظر شدم تا کنجشک راه فرار رو پیدا کنه
راه فرار یا راه ازادی؟
مگه من از این گنجشک کمترم؟ چرا من برای فرار از این زندان غمناک خودم رو به در و دیوار نزنم؟ چرا من تلاش نکرده نا امید بشم؟ شاید دوباره عاشق نشم، شاید دوباره اون تجربه شیرین تکرار نشه ولی مطمعنا از این زندان نجات پیدا میکنم، زندگی ادامه داره، هنوزم برف میباره، و هنوزم میشه ادم برفی ساخت....
@آفتابگردان