اعتصامی
هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
- تاریخ ثبتنام
- 4/10/22
- نوشتهها
- 22,885
- پسندها
- 22,636
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 6
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان 🔴بامعنی
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
با معنی
با آن همه بیداد او وآن عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او ، یا بر زبانم میرود ؟!
این ظلم و بیداد از طرف کیست ؟ و آن عهد چگونه عهدی بوده است که که از سوی عارف اینچنین سست و بی بنیاد توصیف شده است ؟ در حقیقت این ظلم ظلمی ست که از جانب خود انسان به انسان شده و حال وی را اینچنین نزار نموده است و این ظلم از آنجا آغاز شد که قرار بوده است انسان پس از ورود به این جهان برای شناخت این جهان مدتی کوتاه با چیزهای مادی این جهان آشنا شده و سپس به اصل خدایی خویشتن بازگردد اما به دلایل مختلف با چیزهای این جهانی هم هویت شده و اصل خود و هدف از آمدن به این جهان را فراموش کرده و حتی آن پیمان و عهدی که با آن هشیاری بینهایت داشته که مشهور است به پیمان الست را به کلی از یاد میبرد و سر گردانی و پریشانی او از همین جا آغاز میشود .عرفا که عاشق وصل دوباره به اصل خود هستند و میخواهند دوباره به او زنده شوند این را بیماری عاشق دانسته و میگویند" علت عاشق ز علتها جداست /عشق اسطرلاب اسرار خداست " حال به شکوه و فغان عارف از اصل خود که از جنس زندگی است باز گشته و می بینیم شاعر از خود پرسشی دارد که آیا این درخواست بر آمده از درون سینه و بصورتی واقعی میباشد ویا برگرفته از ذهن وبصورت زبانی است و او به درستی میداند که اصل خدایی انسان صدمه ندیده و صدمه و بیداد بر صدف وارد شده است و نه بر گوهر ، پس همواره راه بازگشت گشوده است.بیت پایانی این غزل نیز بسیار زیباست :
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
و در اینجا خدا یا زندگی و اصل انسان به انسان یاد آوری میکند که این فغان و فریاد شایسته نیست چرا که بی وفایی و نقض عهد از سوی ما بوده است اما خدا و یا هستی طاقت جفا و ستم کاری نداشته و از شکوه و شکایت و فغان عار دارد پس به محض فضا گشایی انسان و طلب اصل خود بسیار زود این دعوت را لبیک گفته و آغوش میگشاید و از آن یگانه هستی انتظاری جز این نیست.