ادامه ی داستان

  • نویسنده موضوع کاجول
  • تاریخ شروع
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
من تصویرهای خراب شدن برج های دوقلو را دیده ام.‌ ‌هواپیما به برج می خورد، وسط برج آتش میگیرد، مدتی می سوزد و بعد برج یکباره می ریزد.‌
‌من هم از وسط سوختم، قلبم آتش گرفت و تمام شد.‌
گفتم: من بچه نیستم، من و شما همسن ایم. بیتا گفت: به سن نیست که... گفتم: به چیه؟ بیتا گفت: شما الان باید بری بازی کنی. گفتم: چه بازی ای؟ بیتا گفت: برو فوتبال بازی کن.‌
‌و من رفتم و چسبیدم به فوتبال.‌
‌رفتم فوتبال.‌
‌احساس میکردم باید مثل پله شوم.

فکر کردم تا وقتی مثل پله نشدم سراغ بیتا نمی روم و بعد که پله شدم هم باز سراغش نمی روم تا خودش بیاید. اما خودش نیامد... چون من پله نشدم. حتی یک فوتبالیست معمولی هم نشدم. حتی یک فوتبالیست بد هم نشدم پاهایم با توپ سازگار نبود. نه خوب شوت میزدم، نه خوب دریبل میکردم، نه خوب دفاع میکردم، نه دروازه بان خوبی بودم.‌
‌پسر عموی مادر بیتا هم همانجا که من میرفتم میامد و فوتبال بازی میکرد. یکبار که پسر عموی مادر بیتا داشت درباره دختر دختر عمویش حرف میزد فهمیدم بیتا با یک بسکتبالیست دوست شده. ‌
شاید به نظر احمقانه بیاید ولی نمیدانم چرا علاقه ام به فوتبال تمام شد.‌
‌ یعنی علاقه که نداشتم، تازه آن موقع بود که فهمیدم بدن من بدنی نیست که بدرد فوتبال بخورد و احساس کردم گمشده من بسکتبال بوده. در بسکتبال اوضاع و احوالم خیلی بهتر از فوتبال بود و احساس میکردم خوب پیشرفت میکنم ولی نمیدانم چرا وقتی فهمیدم بیتا با دوست بسکتبالیستش بهم زده دیگر دل و دماغ بسکتبال نداشتم.‌
‌ دیگر کمتر خجالت میکشیدم، یک روز رفتم ایستادم تا بیتا از خانه بیرون بیاید وقتی آمد گفتم: سلام. بیتا نگاهم کرد و گفت: سلام. گفتم: بیتا خانوم حال شما چطوره؟ بیتا گفت: خوبم شما چطوری، پسر عموی مامانم گفت: فوتبال بازی میکردی بعد رفتی بسکتبال.
چند لحظه ای صدایی نمی شنیدم
بعد دوباره صدای بیتا را شنیدم که میگفت: من همینطوری گفتم: برو فوتبال منظورم این بود که تو هنوز بچه ای باید بری بازی کنی.
بعد پرسید: چطور منظورم رو نفهمیدی؟‌
‌چرا نفهمیده بودم؟‌
‌شاید چون آن روز هزار برابر بیشتر از برج های دوقلو تخریب شده بودم و اصلا مغز نداشتم.‌
‌من ساختن تونل حکیم را دیده ام.‌
‌ذره ذره زمین کنده میشد.‌
‌ذره ذره ذره جلو میرفتند.‌
‌چیزی نگفتم. بیتا گفت: اگه میدونستم هر کاری من بگم میکنی میگفتم چهارتا کتابم لابلای ورزش کردنت بخونی که مخت هم راه بیفته.‌
‌افتادم به کتاب خواندن
میخواندم، میخواندم و میخواندم...‌
 
گلسا

گلسا

کاربر شهروند
Ms
تاریخ ثبت‌نام
7/4/23
نوشته‌ها
1,417
پسندها
1,107
امتیازها
113
مدال ها
11
جنسیت
خانم👩
ادامه ی اون داستان عید و مادربزرگ چی شد؟
 
بالا