که برگذشت که بوي عبير مي آيد
که مي رود که چنين دلپذير مي آيد
نشان يوسف گم کرده مي دهد يعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشير مي آيد
ز دست رفتم و بي ديدگان نمي دانند
که زخم هاي نظر بر بصير مي آيد
همي خرامد و عقلم به طبع مي گويد
نظر بدوز که آن بي نظير مي آيد
جمال کعبه چنان مي دواندم به نشاط
که...
دلم رميده شد و غافلم من درويش
که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزم
که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش
خيال حوصله بحر مي پزد هيهات
چه هاست در سر اين قطره محال انديش
بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را
که موج مي زندش آب نوش بر سر نيش
ز آستين طبيبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه...
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد
بعد از این سوز به هر سوز جهان می خندم
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته به آن میخندم
شاعر:نامعلوم