بخوانید مسابقه ی نویسندگان وطن وی

  • نویسنده موضوع gamer
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,250
امتیازها
113
مدال ها
16
اینه متن👇


1 / 3

به نام خدا



یک لحظه تغییر


حال و روزم آن روزها خوب نبود هر روزم با کنار پنجره نشستن می گذشت و هیچکس نمی دانست در دل این دخترکچه چیزی می گذرد

تمام اهالی خانه مشغول تر و تمیز کردن خانه بودن و عمه. ها و خاله ها و کل فامیل از چند روز پیش در خانه ما اتراق کرده بودند عصرها دور هم می نشستند و تمام حرف شان حرف پسر ممد تاجر بود و پسر ممد تاجر بساط غیبت شان را چند روزی به خود اختصاص داده بود. یکی میگفت زن ممد تاجر لباس عروس ش رو از فرنگ آورده عمه میگفت چاخانه و این مزخرفات چیه و همش فیس و افاده ی عروسش دختر علی اکبر فرش فروش را میکرد و مادرم به عمه ها و زن عمو هایم پز میداد که ما با بزرگون شهر وصلت کردیم و یک جورایی پز پسر ممد تاجر رو به کل فامیل میداد دخترهای فامیل آه و حسرت می خوردند که پسر ممد تاجر چه چیزی در ماه بانو دیده که انقدر شیفته و عاشقش شده پسری که دختر های زیادی دورش را گرفته اند و برای پدر و مادرش دختران بزرگان شهر در الویت بوده و چطور ماه بانو دل پسر ممد تاجر را برده

تمام روزهایم با همین حرف ها می گذشت گاهی تعریف گاهی طعنه گاهی هم دل شکستن، خاله ها خوشحال که قرار است با بزرگان شهر وصلت کنیم و دلخوش به این بودن که حالا دختران شان با بزرگان وصلت میکنند عمه ها ناراحت و زن عمو ها دلخور انگار که من پسر ممد تاجر را زور کردم و من برایش چشم و ابرو آمدم

جمعه شب قرار بود برای مراسم خواستگاری و قول و قرار عروسی به منزل ما بیایند و من هر چه به آن روز نزدیک میشدم هوری دلم می ریخت در همان چند روز لاغر شده بودم و مادرم به زور وادارم میکرد که باید تا ته غذایت رو بخوری زن باید چاق باشد و نمیخواهم زن ممد تاجر بگوید دخترشان لاغر و نزار است ولی من دور از چشم مادرم همه را پشت پنجره اتاقم می ریختم حال دلم خوب نبود نه چیزی میتوانستم بخورم نه میتوانستم آرام باشم

روز ها گذشت و جمعه شب رسید مادرم یک دست لباس نو و تر و تمیز برایم آورد و گفت اینها رو بپوش.... اخم نکن...... لبخندم نزن.....سر سنگین باش..... نزار بگن دخترشون سبک سره.....سر تم پایین می ندازی…….

2 / 3

از حرفهای مادرم ناراحت شدم انگار که من بچه سال باشم اما سکوتکردم و نتوانستم چیزی بگویم دلم نمیخواست به این مراسم بروم اما چاره ایی جز این نبود تمام آن ساعت ها رو خدا خدا میکردم که مراسمی صورت نگیرد و من از غم و غصه آن شب راحت شوم

اما انگار که دنیا با من سر جنگ گرفته بود

اولین باری که چشمم در چشم پسر ممد تاجر افتاد از برق نگاهش فهمیدم که رویاهایم قرار است نقش بر آب شود پسر ممد تاجر پسری خوش اندام با موهای قهوه ایی و چشم هایی رنگی بود، پسری که تمام دخترهای فامیل حسرت ش را می خوردند پسری با چشم های رنگی بود گویا ثروت و چشم های رنگی اش ضامن عشق و زندگی شان بود و برای ادامه زندگی تنها چشم های رنگی ش کافی بود.

آن شب با تمام غم و غصه هایش گذشت و من تمام شب را تا صبح گریه کردم و در انتظار رسیدن خبری از او بودم

فردای آنروز خبر رسید که زن ممد تاجر گفته ماه بانو نه به ما میخورد نه به ثروت ما،نمیدانم راست بود یا زن عمویم بخاطر خودخواهی اش این دروغ ها را سر هم کرده بود اما من این دروغ شیرین را دوست داشتم

پنج روز بعد وقتی که ممد تاجر به خانه ما آمد و با پدرم در اتاق رفتند تا حرف بزنند نذر کردم که اگر این وصلت جور نشود هزار صلوات می فرستم اما سرنوشت با من سر لج افتاده بود ممد تاجر آمده بود که در رابطه با قرار بله برون و عقد باپدرم حرف بزند تمام آن روز را گریه کردم و اهالی خانه مشغول کل و شعر خواندن بودن و این مسئله بسیار مرا آزرده خاطر کرده بود

تازه به این نتیجه رسیدم که حق با دخترای فامیل ست و پسر ممد تاجر در من چه چیزی دیده که با مخالفت های مادرش باز هم دلداده و مصمم پای عشق ممنوعه من ایستاده است


شب در اتاقم خوابیده بودم و از شدت ناراحتی خونگریه میکردم که متوجه برخورد سنگی به پنجره اتاقم شدم پنجره را که باز کردم چهره آشفته رحمت را دیدم

رحمت گفت: اینا چی میگن؟......

من از دیدن رحمت هم خوشحال بودم هم ناراحت طوری که نمیتوانستم حتی حرف بزنم فقط گریه میکردم

رحمت که بشدت عصبی بود سرم داد زد: ماه بانو من با توام......چیزایی که شنیدم راسته.......

3 / 3

چه میگفتم این قصه راست بود یا دروغ کابوسی شده بود برای شب هایم و بختکی شده بود در تمام روزهایم اشک هایم به من اجازه صحبت نمی دادند و من در چهره رحمت فقط دیوانگی را می دیدم مادرم از بخت بد من همان لحظه وارد اتاق شد و من و رحمت را دید رحمت نه راه پیش داشت نه راه پس مادرم بهت زده به من نگاه میکرد در را محکم بست و به طرف مان آمد و گفت: تو اینجا چه غلطی میکنی؟...

رحمت که دست پاچه شده بود فقط به مادرم نگاه میکرد آن شب کلی فحش و ناسزا نثار من و رحمت شد و من فقط سکوت کردم و چرخ روزگار را تماشا میکردم مادرم نامردی نکرد و یک راست کف دست پدرم گذاشت بعد از آن همه فحش حالا باید دستهای پدرم مهمان صورت زیبای من میشد آن روز فهمیدم مردمان این شهر آنچنان هم به عشق اعتقادی ندارند یک روز دختر عمه ام که یار وفادار برادر رحمت بود و از عشق بین من و رحمت خبر داشت چیزی گفت که مرا بسیار متشنج کردم تصمیمم بر این شد که با پسر ممد تاجر که تا آن زمان حتی اسمش را به زبان نیاورده بودم صحبت کنم و به او همه چیز را بگویم همراه با دختر عمه ام برای خرید به بیرون از منزل رفتیم ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود از قبل می دانستمکه پسر ممد تاجر در بازار حجره ایی دارد و جدا از پدرش کار میکند به سمت بازار رفتیم در راه رحمت و برادرش احمد جلویمان را گرفتند رحمت قسمم داد که با پسر ممد تاجر حرف نزنم و خودش با پدرم حرف میزند میگوید که دل من رضا نیست او نمیدانست که پدرم همه چیز را می داند و من چقدر سر این مسئله زخمی شده ام رحمت بر این خیال بود که برای خانواده من عشق مهم است و نمیدانست پدرم ثروت ممد تاجر را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمیکند.

شبش رحمت به خانه ما آمد مادرم مرا در اتاق حبس کرد و من فقط صدای پدرم را می شنیدم که هر چه از دهنش در می آمد نثار رحمت و خاندانش میکرد. بعد آن شب زندگی برای من هم دشوار تر شد پدرم پنجره اتاقم را برداشت و بجایش آجر گذاشت و برای همیشه دلخوشی روزهای غمگینم را مهر و موم کرد نه خبری از رحمت بود نه خبری از عشق آتشین ش هر روز بیشتر از دیروز دلخور میشدم تنها آزادیم زمانی بود که خانواده ممد تاجر به خانه ما می آمدند در همان شب ها قرار شد با پسر ممد تاجر حرف بزنم او با لبخندی وارد اتاقم شد خیلی با خودم کلنجار میرفتم باید خودم را نجات میدادم یا برای همیشه در قفس آزادی زندگی میکردم.....
 
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,383
پسندها
22,656
امتیازها
113
مدال ها
6
سلام جناب وقت بخیر
مسابقه به کجا رسید
چند نفر شرکت کردن تا الان؟
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,683
پسندها
2,019
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
سلام جناب وقت بخیر
مسابقه به کجا رسید
چند نفر شرکت کردن تا الان؟
فعلا فقط یک شرکت کننده داریم و تا فردا مهلت داریم.فردا روز انتخاب برنده ست.

تمدید کنم؟
 
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,383
پسندها
22,656
امتیازها
113
مدال ها
6
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,383
پسندها
22,656
امتیازها
113
مدال ها
6
اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,383
پسندها
22,656
امتیازها
113
مدال ها
6
اعلامیه ارسال می کنم برای همه
 
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
خیلی خب.تا جمعه.
سلام این نمایشنامه اس خودم نوشتم .اگر به درد تاپیکتون میخوره استفاده کنید.

سکانس کلاس درس.
زنگ میخوره.
همهه‌ی بچه ها ودر این بین، معلم :بچه ها توی خونه این شعر را تمرین کنید.
زهرا: مریم میدونستی روز پدرِ ،چی برای بابات خریدی،منکه قلکم رو شکوندم وبا پولش یه هدیه می خرم.
مریم:منم قرار از مامانم پول بگیرم برای هدیه.
زهرا:سارا چرا ساکتی؟! تو چکار میکنی؟ اصلا چرا هیچ وقت از بابات حرفی نمیزنی؟اصلا چرا بابات نمیاد مدرسه دنبالت؟!
سارا:به حالتی که هول شده ومی خواد از جواب تفره بره .
میگه:بچه ها بریم خیلی دیر شده،مامانم منتظره.
سکانس خانه.
مادر سارا:سارا جان : مدرسه چه خبر ؟
سارا :هیچی ولم کن

مادر:از وقتی اومدی خونه ساکتی،سارای همیشگی نیستی !دختر گلم اگر دوست داری می تونی به من بگی،به حرفات گوش میدم .
سارا با بغض،من امروز خجالت کشیدم بابا نداشتم .مامان همیشه میگی بابا پیش خداست ،ولی من بابام رو میخوام .
مادر :برای چی خجالت ؟!پدر تو یک قهرمان.
۷ ساله پیش یک ساختمان بزرگ آتش گرفت ،و ماموران اتش نشانی برای مهار اتش رفتند آنجا .
اون موقع قراربود تو به دنیا بیایی وپدرت مرخصی بود .اما زنگ زدند وپدر مجبور شد برای کمک بره.
سکانس محل آتش سوزی.
سرو صدای مردم وماشینهای آتش نشانی و ماموران آتش نشانی که مردم را از محوطه دور می کردند.
پدر سارا :علی من میرم زیر زمین ببینم اگر کسی اونجا هست نجاتش بدم.
علی ،احمد نرو ،اونجا الان جهنمه .
پدر سارا :یا علی.
سکانس زیر زمین
:صدای کمک وناله مصدومان زیر زمین .
پدرسارا سقف اینجا داره فرو میریزه از این نسیر برید بیرون.
همه رفتند؟
سقف داره میریزه وفرو ریختن سقف
سکانس خانه ،
مادر سارا :بله دخترم ،پدرت یک قهرمانه که مایه افتخار تو ویک ملته .
سارا :مامان خیلی خوشحالم که پدرم یک شهید قهرمانه
سکانس مدرسه .روز بعد .
مدیر مدرسه برای دانش آموزان سخترانی میکنه واز پدر سارا وشجاعتش میگه :امروز ما جمع سدیم بک یادواره برای آتش نشان قهرمان مان داشته باشیم .شهید احمد ،پدر سارا
زهرا ومریم همرمان به سارا میگویند.سارا:ما افتخار میکنیم که تو دوست ما هستی
سارا،آرام زمزمه میکنه :باباجونم بهت افتخار میکنم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا