کتاب دیانه نوشته فریده حسینی ( فریده بانو ) _ رمان دیانه

  • نویسنده موضوع شاهدخت
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 93
  • برچسب‌ها
    نی نی سایت
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,250
امتیازها
113
مدال ها
16
🔰 مشخصات کتاب دیانه ( رمان )
23 06 25 15 21 53 553 deco copy 233x345


🔰 رمان ایرانی دو جلد
🔰 نویسنده فریده حسینی فریده بانو
🔰 انتشارات ندای الهی
🔰 تعداد صفحات ۵۳۶
🔰 سال انتشار ۱۳۹۸ هجری شمسی
🔰 ژانر عاشقانه

بخشی از رمان

از روی مبل بلند شدم صدای پچ پچ دخترا آزاردهنده بود.
با استرس دستی گوشهٔ روسری بلندم که دور گردنم سفت بسته بودم کشیدم و بدون نگاه به بقیه همراه آقای رحمانی بیرون اومدیم با خوردن هوای تازه نفسی .کشیدم دلم برای بیبی و غرغرهاش تنگ شده الان باید میرفتم و شیر گاو رو میگرفتم نگاهی به دستهام که ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم .انداختم. اون زمان که پیش بی بی زندگی میکردم چقدر دلم میخواست ناخنهام بلند بشن چقدر به دخترهای شهری که برای تعطیلات روستا می اومدن غبطه میخوردم اما الان دلم فقط اون روستای کوچک رو می.خواست با صدای آقای رحمانی به خودم اومدم و سوار ماشین شدم آقای رحمانی چیزی زیر لب گفت و ماشین و روشن کرد. نگاه آخر رو به خونه مردی که ادعای پدربزرگی داشت انداختم. بعد از مسافتی که برای من مثل یک قرن گذشت ماشین کنار در فلزی رنگی ایستاد. از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در بزرگ و غول پیکر رو به روم انداختم آقای رحمانی پیاده شد و زنگ آیفون رو زد. در با صدای تیکی باز شد. دنبال آقای رحمانی راه افتادم.
نگاهی به نمای خونه رو به روم انداختم که با آجرهای قهوه ای سوخته نمای زیبایی ساخته بود. در و آروم هل دادم پا تو حیاط گذاشتم اما با دیدن حیاط رو به روم لحظه ای از اونهمه زیبایی تعجب کردم حیاط کوچک اما پر از درخت از در حیاط تا در سالن که مسافت زیادی هم نبود گلهای یاس و پیچک در هم تنیده بودن و بوی گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود درخت بزرگ گیلاس که تابی بهش بسته شده بود و باغچه ای پر از گلهای رنگی کمی از دیدن حیاط خونه و اونهمه گل فضای سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم سمت در سالن رفتیم و از دو تا پله مرمرین بالا رفتیم. آقای رحمانی در سالن رو باز کرد گفت و - بفرمائید. کفشهام و درآوردم و پا توی سالن گذاشتم که بوی خوش عود پیچید توی مشامم سر بلند کردم اما با دیدن سالن رو به روم لحظه ای از اون همه آرامش و زیبائی متعجب شدم سالنی نیم دایره پنجره های تمام شیشه و پردههای حریر سفید کف سالن تمام سرامیک سفید کار شده بود. به قسمت سالن مبلهای اسپرت رنگی چیده شده بود. پله کوتاه و مارپیچی که طبقه پایین رو به طبقه بالا وصل میکرد نگاهم چرخید و روی پیانوی مشکی براقی ثابت موند که رنگ مشکیش تضاد زیبائی با رنگ سالن ایجاد کرده بود. گربه سفید چاقی پای پیانو خوابیده بود. با دیدن خونه خوشحال شدم. نه خیلی بزرگ و اعیانی بود و نه کوچک. یه خونه زیبا و در عین آرامش با صدای آقای رحمانی چشم از خونه گرفتم.
امروز یه خدمتکار اومد و اینجا رو تمیز کرد. پرستار ،بهارک بهارک رو با خودش برده از امروز تو باید تمام کارها رو انجام بدی و از بهارک مراقبت کنی. آقا احمدرضا فعلاً نیست و رفته خارج از کشور و معلوم نیست کی بیاد اما بهتره حواست رو جمع کنی چون یکم زیادی خشنه و براش هیچ چیز مهم نیست دنبالم بیا بالا اتاق خوابها طبقه بالا قرار .داره بهتره با این ،دختره پرستار بهارک خیلی صمیمی نشی سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم طبقه بالا فقط یه سالن نیمه داشت و یه دست صندلی
راحتی چیده شده بود به اتاق اولی اشاره کرد. -اتاق آقا حق نداری پاتو توی این اتاق بذاری اگر سرپیچی کنی هر اتفاقی برات افتاد پای خودته به اتاق وسط اشاره کرد و سمت در رفت.
این اتاق بهارک و پرستارشه نگاهی به اتاق انداختم اتاق ۱۲ متری با یه تختی که از یک نفره کمی بزرگتر بود و یه تخت بچه. آقای رحمانی در اتاقو بست به زودی این اتاق ماله تو میشه و این یکی اتاق هم اتاق مهمان .هست بهتره و سایلت رو اتاق بهارک .بذاری خدمتکار توی آشپزخونه است کلیدها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش میاره و تا و اومدن آقا تو همراه پرستار تنهایی سری تکون دادم اخمی کرد :گفت بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار بهارک تورو تو جیبش میذاره! من رفتم...سمت پله ها رفت با رفتنش نفس آسوده ای کشیدم سمت اتاق رفتم و وارد شدم یه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود. زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای از توش دراوردم. بلوزو دامنو .....
 
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,141
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
12
🔰 مشخصات کتاب دیانه ( رمان )
مشاهده فایل‌پیوست 21617

🔰 رمان ایرانی دو جلد
🔰 نویسنده فریده حسینی فریده بانو
🔰 انتشارات ندای الهی
🔰 تعداد صفحات ۵۳۶
🔰 سال انتشار ۱۳۹۸ هجری شمسی
🔰 ژانر عاشقانه

بخشی از رمان

از روی مبل بلند شدم صدای پچ پچ دخترا آزاردهنده بود.
با استرس دستی گوشهٔ روسری بلندم که دور گردنم سفت بسته بودم کشیدم و بدون نگاه به بقیه همراه آقای رحمانی بیرون اومدیم با خوردن هوای تازه نفسی .کشیدم دلم برای بیبی و غرغرهاش تنگ شده الان باید میرفتم و شیر گاو رو میگرفتم نگاهی به دستهام که ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم .انداختم. اون زمان که پیش بی بی زندگی میکردم چقدر دلم میخواست ناخنهام بلند بشن چقدر به دخترهای شهری که برای تعطیلات روستا می اومدن غبطه میخوردم اما الان دلم فقط اون روستای کوچک رو می.خواست با صدای آقای رحمانی به خودم اومدم و سوار ماشین شدم آقای رحمانی چیزی زیر لب گفت و ماشین و روشن کرد. نگاه آخر رو به خونه مردی که ادعای پدربزرگی داشت انداختم. بعد از مسافتی که برای من مثل یک قرن گذشت ماشین کنار در فلزی رنگی ایستاد. از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در بزرگ و غول پیکر رو به روم انداختم آقای رحمانی پیاده شد و زنگ آیفون رو زد. در با صدای تیکی باز شد. دنبال آقای رحمانی راه افتادم.
نگاهی به نمای خونه رو به روم انداختم که با آجرهای قهوه ای سوخته نمای زیبایی ساخته بود. در و آروم هل دادم پا تو حیاط گذاشتم اما با دیدن حیاط رو به روم لحظه ای از اونهمه زیبایی تعجب کردم حیاط کوچک اما پر از درخت از در حیاط تا در سالن که مسافت زیادی هم نبود گلهای یاس و پیچک در هم تنیده بودن و بوی گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود درخت بزرگ گیلاس که تابی بهش بسته شده بود و باغچه ای پر از گلهای رنگی کمی از دیدن حیاط خونه و اونهمه گل فضای سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم سمت در سالن رفتیم و از دو تا پله مرمرین بالا رفتیم. آقای رحمانی در سالن رو باز کرد گفت و - بفرمائید. کفشهام و درآوردم و پا توی سالن گذاشتم که بوی خوش عود پیچید توی مشامم سر بلند کردم اما با دیدن سالن رو به روم لحظه ای از اون همه آرامش و زیبائی متعجب شدم سالنی نیم دایره پنجره های تمام شیشه و پردههای حریر سفید کف سالن تمام سرامیک سفید کار شده بود. به قسمت سالن مبلهای اسپرت رنگی چیده شده بود. پله کوتاه و مارپیچی که طبقه پایین رو به طبقه بالا وصل میکرد نگاهم چرخید و روی پیانوی مشکی براقی ثابت موند که رنگ مشکیش تضاد زیبائی با رنگ سالن ایجاد کرده بود. گربه سفید چاقی پای پیانو خوابیده بود. با دیدن خونه خوشحال شدم. نه خیلی بزرگ و اعیانی بود و نه کوچک. یه خونه زیبا و در عین آرامش با صدای آقای رحمانی چشم از خونه گرفتم.
امروز یه خدمتکار اومد و اینجا رو تمیز کرد. پرستار ،بهارک بهارک رو با خودش برده از امروز تو باید تمام کارها رو انجام بدی و از بهارک مراقبت کنی. آقا احمدرضا فعلاً نیست و رفته خارج از کشور و معلوم نیست کی بیاد اما بهتره حواست رو جمع کنی چون یکم زیادی خشنه و براش هیچ چیز مهم نیست دنبالم بیا بالا اتاق خوابها طبقه بالا قرار .داره بهتره با این ،دختره پرستار بهارک خیلی صمیمی نشی سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم طبقه بالا فقط یه سالن نیمه داشت و یه دست صندلی
راحتی چیده شده بود به اتاق اولی اشاره کرد. -اتاق آقا حق نداری پاتو توی این اتاق بذاری اگر سرپیچی کنی هر اتفاقی برات افتاد پای خودته به اتاق وسط اشاره کرد و سمت در رفت.
این اتاق بهارک و پرستارشه نگاهی به اتاق انداختم اتاق ۱۲ متری با یه تختی که از یک نفره کمی بزرگتر بود و یه تخت بچه. آقای رحمانی در اتاقو بست به زودی این اتاق ماله تو میشه و این یکی اتاق هم اتاق مهمان .هست بهتره و سایلت رو اتاق بهارک .بذاری خدمتکار توی آشپزخونه است کلیدها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش میاره و تا و اومدن آقا تو همراه پرستار تنهایی سری تکون دادم اخمی کرد :گفت بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار بهارک تورو تو جیبش میذاره! من رفتم...سمت پله ها رفت با رفتنش نفس آسوده ای کشیدم سمت اتاق رفتم و وارد شدم یه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود. زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای از توش دراوردم. بلوزو دامنو .....
ممنون .باید این کتابها رو‌جایی یادداشت کنم یادم نره
 
بالا