رمان تنها میان داعش نوشته فاطمه ولی نژاد/ رمان شهدایی و امنیتی

  • نویسنده موضوع شاهدخت
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 57
  • بازدیدها 1,376
  • برچسب‌ها
    نی نی سایت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #هشتم


پس آن پست فطرتی ڪه،
چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض ڪرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود!

غبار غم بر قلبم نشست،
و نگاهم غمگین به زیر افتاد ڪه صدای آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست

_دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور ڪردم، من به تو شڪ نڪردم. فقط غیرتم قبول نمیڪرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.

ڪلمات آخرش،
به قدری خوش آهنگ بود ڪه دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛
سرم را بالا آوردم،
و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانه‌اش،
پیش چشمانم شڪست و با لحنی نرم و مهربان نجوا ڪرد

_منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم ڪه نفهمیدم دارم چیڪار میڪنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی ڪردم! دیگه از اون روز روم نمیشد تو چشمات نگاه ڪنم، خیلی سخته دل ڪسی رو بشڪنی که از همه دنیا برات عزیزتره!

احساس ڪردم جمله آخر،
از دهان دلش پرید ڪه بلافاصله ساڪت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت ڪشید!
میان دریایی از احساس،
شفاف و شیرینش،شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه اش بود؛
به این سادگی نمیشد،
نگاه خواهرانه ام را در همه این سال ها تغییر دهم ڪه خودش فهمید و دست دلم را گرفت

_ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت ڪنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگی ها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت ڪنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اون روز ڪه دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل ڪنم ڪسی دیگه ای...


و حرارت احساسش،
به قدری بالا رفته بود ڪه دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد

_همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال ڪرد ڪه میخواست بھت بگه. اما من میدونستم چیڪار ڪردم و تو چقدر ازم ناراحتی ڪه گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!

سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد

_اما امشب ڪه شربت ریخت، بابا شروع کرد!

و چشمانش طوری درخشید،
ڪه خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش ڪشید، سرانگشتش را ڪه شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه ڪرد

_چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!

سپس زیر چشمی نگاهم ڪرد،
و با خنده ای ڪه لب هایش را ربوده بود، پرسید

_دخترعمو! تو درست ڪردی ڪه انقدر خوشمزه‌اس؟

من هم خنده ام گرفته بود،
و او منتظر جوابم نشد ڪه خودش با شیطنت پاسخ داد

_فڪر ڪنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!

با دست مقابل دهانم.....



ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #نهم


با دست مقابل دهانم را گرفتم،
تا خنده‌ام را پنهان ڪنم و او میخواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان ڪند
و آخر نتوانست،
ڪه دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی ڪه از تپش های قلبش‌ میلرزید، پرسید

_دخترعمو! قبولم میڪنی؟

حالا من هم،
در ڪشاڪش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه ڪنم
که نه به زبان، بلڪه با همه قلبم، قبولش ڪردم.
از سڪوت سر به زیرم،
عمق رضایتم را حس ڪرد ڪه نفس بلندی ڪشید و مردانه ضمانت داد

_نرجس! قول میدم تا لحظه ای ڪه زنده ام، با خون و جونم ازت حمایت ڪنم!

او همچنان عاشقانه عهد می‌بست،
و من در عالم #عشق‌امیرالمؤمنین﴿؏﴾ خوش بودم ڪه امداد حیدری اش را برایم به ڪمال رساند.و نه تنها آن روز،
ڪه تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب ڪرد.
💞به یُمن همین هدیه حیدری،
۳۱ رجب عقد ڪردیم و قرار شد نیمه‌ شعبان جشن عروسیمان باشد


و حالا تنها سه روز مانده،
به نیمه شعبان، شَبَح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شماره ام را،
از کجا پیدا ڪرده و اصلا از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود ڪه پیامی دیگر فرستاد

_من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم
خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!

نگاهم تا آخر پیام نرسیده،
دلم از وحشت پُر شد ڪه همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد.
وحشت زده چرخیدم،
و در تاریڪی اتاق،
چهره روشن حیدر را دیدم.از حالت وحشت‌زده و جیغی ڪه کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشڪ شد و متعجب پرسید

_چرا ترسیدی عزیزم؟ من ڪه گفتم سر کوچه ام دارم میام!

پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی،
و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین ڪافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته ام ڪه نگران حالم، عذرخواست

_ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!

همزمان چراغ اتاق را روشن ڪرد،
و تازه دید رنگم چطور پریده ڪه خیره نگاهم کرد.
سرم را پایین انداختم،
تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم ڪه به نگاه مهربانش افتاد،
طوفان ترسم قطره اشڪی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه ام را روی انگشتانش حس میڪرد ڪه رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :

_چی شده عزیزم؟

و سوالش به آخر نرسیده،
پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشڪارا لرزاند.
رد تردید نگاهش،
از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم ڪشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید ڪه صدای گریه زن عمو فرشته نجاتم شد.

حیدر به سمت در اتاق چرخید،
و هر دو دیدیم زن عمو میان حیاط روی
زمین نشسته و با بیقراری گریه میڪند.

عمو هم مقابلش ایستاده و....




ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #دهم


عمو هم مقابلش ایستاده،
و باصدایی آهسته دلداری‌اش میداد ڪه حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند ڪرد:

_چی شده مامان؟

هنوز بدنم سست بود،
و به سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم ڪه دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط ڪِز ڪرده و بیصدا گریه میڪنند.

دیگر ترس عدنان فراموشم شده،
و محو عزاخانه‌ای ڪه در حیاط برپا شده بود، خشڪم زد. عباس هنوز ڪنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود ڪه با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد:

_موصل سقوط ڪرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!

من هنوز گیج خبر بودم،
ڪه حیدر از پله های ایوان پایین دوید و وحشت زده پرسید :

_تلعفر چی؟!

با شنیدن نام تلعفر،
تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو ڪه پس از ازدواج با یڪی از ترڪمن‌ های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میڪرد.
تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت،
و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و ڪودڪانش آمده است.
عباس سری تڪان داد
و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد ڪه چهارچوب بدنم لرزید :

_داعش داره میره سمت تلعفر. هرچی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.

گریه زن عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه ڪرد
_این *******‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!

حیدر مثل اینڪه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس ڪسی بالا نمی‌آمد،
ڪه در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید،
و به " أشْھَــدُأنَ عَلِــیً وَلِیُّ ﷲ"
ڪه رسید،
حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میڪردند و من از خون غیرتی ڪه در صورتش پاشیده بود،حرف دلش را خواندم ڪه پیش از آنڪه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت.

رو به عمو ڪرد و با صدایی ڪه به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد

_من میرم میارمشون.

زن عمو ناباورانه نگاهش ڪرد،
عمو به صورت گندم‌گونش ڪه از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض ڪرد

_داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط ڪرده!فقط خودتو به ڪشتن میدی!

اعتراض عباس قلبم را آتش زد
و نفس زن عمو را از شدت گریه بند آورد.
زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده میشد.
زینب ڪوچڪترین دخترِ عمو بود و شیرین زبان ترینشان ڪه چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس ڪرد:

_داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!

و طوری معصومانه تمنا میڪرد،
ڪه شڪیبایی‌ام از دست رفت و اشڪ از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود ڪه با صدایی بلند رو به عباس نھیب زد

_نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی
دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میڪنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟

و عمو به رفتنش راضی بود ڪه پدرانه التماسش ڪرد

_پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!

انگار حیدر....



ادامه دارد...

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #یازدهم


انگار حیدر منتظر همین رخصت بود،
ڪه اول دست عمو را بوسید، سپس زن عمو را همانطور ڪه روی زمین نشسته بود، در آغوش ڪشید. سر و صورت خیس از اشڪش را میبوسید و با مهربانی دلداری‌اش میداد

_مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمیگردم!

حالا نوبت زینب و زهرا بود،
ڪه مظلومانه در آغوشش گریه ڪنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر ڪرد

-منم باهات میام.

و حیدر نگران ما هم بود، ڪه آمرانه پاسخ داد

-بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.

نمیتوانستم رفتنش را ببینم،
ڪه زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین ڪشیدم و به اتاق برگشتم. ڪنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشڪ دست و پا میزدم ڪه تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را،
در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا ڪسی گریه‌ام را نشنود ڪه گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس ڪردم. سرم را بالا آوردم،
اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم.
با هر دو دستش شڪوفه‌های اشڪ را از صورتم چید و عاشقانه تمنا ڪرد

-قربون اشڪات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!

شیشه بغض در گلویم شڪسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد

-تو رو خدا مواظب خودت باش...

و دیگر نتوانستم حرفی بزنم،
ڪه با چشم خودم میدیدم جانم میرود. مردمڪ چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنھان ڪند ڪه به رویم خندید و عاشقانه نجوا ڪرد:

-تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!

و دیگر فرصتی نداشت،
ڪه با نگاهی ڪه از صورتم دل نمیڪَند، از ڪنارم بلند شد. همین ڪه از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شڪست ڪه سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حال جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میڪردم حیدر چند لحظه بیشتر ڪنارم بماند.
به اتاق ڪه آمد،
صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتاب‌ترم میڪرد. با هر رڪوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر ڪنم ڪه دوباره گریه‌ام
گرفت.
نماز مغرب و عشاء را،
به سرعت و بدون مستحبات تمام ڪرد، با دستپاچگی اشڪ‌هایم را پاڪ ڪردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود ڪه مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را ڪه شنیدم،
پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سھمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود ڪه در تاریڪی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم،
هنگام ورودش به خانه هم، خبر سقوط موصل بوده ڪه دیگر پیگیر موضوع نشد. و خبر نداشت، آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.

شاید اگر میماند برایش میگفتم تا.....


ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #دوازدهم


شاید اگر میماند،
برایش میگفتم تا این بار طوری عدنان را ادب ڪند ڪه دیگر مزاحم ناموسش نشود.
اما رفت تا من در ترس تنھایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یڪ تنه تحمل ڪنم
و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود.
با رفتن حیدر،
دیگر جانی به تنم نمانده بود ونماز مغربم را با گریه‌ای ڪه دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن عمو و دختر عموها میلرزید و ناگھان صدای عمو را شنیدم ڪه به عباس دستور داد :

_برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا،از امشب همه باید ڪنار هم باشیم.

و خبری ڪه دلم را خالی ڪرد:

_فرمانداری اعلام ڪرده داعش داره میاد سمت آمرلی!

#ڪشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین ڪه قامتم شڪست و ڪنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم درگرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید
و صدای عباس را شنیدم ڪه به عمو میگفت :

_وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم
نتونست مقاومت ڪنه، تڪلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن ڪه به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میڪنن!

تا لحظاتی پیش،
دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر ڪه میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه،
به دست داعش نیفتد و فڪرش را هم نمیڪرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
اصلا با این ولعی ڪه دیو داعش عراق را میبلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد،
ڪه ڪاسه صبرم شڪست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت.
درِ اتاق به ضرب باز شد،
و اولین نفر عباس بود ڪه بدن لرزانم را در آغوش ڪشید، صورتم را نوازش میڪرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام میداد :

_نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تڪریت و ڪرڪوڪ هم نرسیدن.

ڪه زن عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه ڪرد :

_برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!

عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم ڪند :

_دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ﴿؏﴾!

و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد ڪه او هم ڪنار جمع ما زنها نشست و #باآرامشی‌مؤمنانه دنبال حڪایت را
گرفت :

_ما تو این شهر مقام امام حسن ‌﴿؏﴾رو داریم؛ جایی ڪه حضرت ۱۴۰۰سال پیش توقف ڪردن و نماز خوندن!

چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید ڪه به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه ڪرد :

_فڪر میڪنید اون روز....



ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #سیزدهم


_فڪر میڪنید اون روز امام حسن﴿؏﴾ برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا ڪردن؟ ایمان داشته باشید ڪه از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا ڪردن ڪه از شر این جماعت در امان باشیم!شما امروز در پناه #پسرفاطمه﴿؏﴾هستید!

گریه‌های زن‌ عمو،
رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از ڪرامت ڪریم اهل بیت﴿؏﴾بگوید :

_در جنگ جمل، امام حسن﴿؏﴾ پرچم دشمن رو سرنگون ڪرد و آتش فتنه رو خاموش ڪرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن﴿؏﴾ آتش داعش رو خاموش میڪنن!

روایت عاشقانه عمو،
قدری آراممان ڪرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنھا به موج احساس حیدر نیاز داشتم ڪه با تلفن خانه تماس گرفت.
زینب تا پای تلفن دوید،
و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت ڪند.
خبر داده بود ڪرڪوڪ را رد ڪرده،
و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود،از تلاشی ڪه برای رسیدن به تلعفر میڪند و از فاطمه و همسرش ڪه تلفن خانه‌شان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را
سنگینتر ڪند ڪه حرفی از حرڪت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینڪه نخواست با من صحبت ڪند، دلم گرفت. دست خودم نبود ڪه هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیڪرد

ڪه گوشی را برداشتم،
تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی ڪه درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشڪم را پاڪ ڪردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :

_حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بھت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!

رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش ڪردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت،
و دلم را تا اعماق چاه وحشتناڪی ڪه عدنان برایم تدارڪ دیده بود، می‌برد. حالا میفهمیدم چرا پس از یڪ ماه، دوباره دورم چنبره زده ڪه این بار تنھا نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم،
و لابد فکر همه جایش را ڪرده بود ڪه اول باید حیدر ڪشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرڪای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم ڪرد.
برای اولین بار در عمرم،
احساس ڪردم ڪسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا ڪَند ڪه هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه
و گریه‌های ڪودڪانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس ڪشیدن باید به گلویم التماس میڪردم ڪه نفسم هم بالا نمی‌آمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میڪردند،

اما طوری که....



ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #چهاردهم


اما طوری ڪه ما زنھا نشنویم
و همین نجواهای پنھان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :

_نرجس! حیدر با تو ڪار داره.

شنیدن نام حیدر نفسم را برگرداند
ڪه پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان ڪردن این ھمه وحشت‌ پیش ڪسی ڪه احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنڪه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :

_چرا گوشیت خاموشه؟

همه توانم را جمع ڪردم تا فقط بتوانم یڪ ڪلمه بگویم :

_نمیدونم...

و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به‌ شماره انداخت :

_فقط تا فردا صبر ڪن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.

اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم ڪه زیر لب تمنا ڪردم :

_فقط زودتر بیا!

و او وحشتم را به خوبی حس ڪرده و دستش به صورتم نمیرسید ڪه با نرمی لحنش نوازشم ڪرد :

_امشب رو تحمل ڪن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!

خاطرش به قدری عزیز بود
ڪه از وحشت حمله داعش و تھدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم.
گوشی را ڪه روشن ڪردم،
پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست #مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند ڪابوس تھدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلڪه خبری شود
و حیدر خبر خوبی نداشت
ڪه‌ با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت ڪند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شھر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلا می‌مانَد تا فاطمه را پیدا ڪند و با خودش به آمرلی بیاورد.
ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینڪه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیڪه داعش هرلحظه به تلعفر نزدیڪتر میشد و حیدر ازدستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود ڪه سرش فریاد زد :

_نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شھر رفتن!

ولی حیدر مثل اینڪه جزئی از جانش را
در تلعفر گم ڪرده باشد، مقاومت میڪرد و از پاسخ‌های عمو میفھمیدم خیال برگشتن ندارد.
تماسش ڪه تمام شد از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش ڪند ڪه همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :

_میترسم دیگه نتونه برگرده!

وقتی قلب عمو اینطور میترسید،
دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزندڪه گوشی را برداشتم و دور از چشم‌همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریڪی حیاط ڪه تنها نور چراغ ایوان روشنش میڪرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :

_جانم؟

و من نگران همین جانش بودم ڪه بغضم شڪست :

_حیدر ڪجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟

نفس بلندی ڪشید و مأیوسانه پاسخ داد :

_شرمندم عزیزم! بدقولی ڪردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.

و من صدای پای داعش را....



ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #پانزدهم


من صدای پای داعش را درنزدیڪی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم ڪه با گریه التماسش ڪردم :

_حیدر تو رو خدا برگرد!

فشار پیدا نڪردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام ڪرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت ڪه با خشمی عاشقانه تشر زد:

_گریه نڪن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه ڪوچیڪ ڪجا آواره شدن، چجوری برگردم؟

و همین نھیب عاشقانه،
شیشه شڪیبایی‌ام را شڪست ڪه با بی‌قراری شڪایت ڪردم :

_داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!

از سڪوت سنگینش نفھمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌ھای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب ڪردم :

_اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو میڪشم حیدر!

به نظرم جان به لبش رسیده بود،
ڪه حرفی نمیزد و تنھا نبض نفس‌هایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :

_حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!

قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم ڪه غرش وحشتناڪی گوشم را ڪر ڪرد.
در تاریڪی و تنھایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور ڪنم
این صدای انفجار بوده ڪه وحشت‌زده حیدر را صدا میڪردم، اما ارتباط قطع
شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد.
عباس و عمو با هم،
از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشڪش زده بود. زبانم به لڪنت افتاده و فقط نام حیدر را تڪرار میڪردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت
تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم ڪه دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرڪت میڪرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود ڪه نقش زمین شدم. درست همان جایی ڪه دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم،
و از سر و صدای اطرافیانم تنھا هیاهویی مبھم میشنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلڪ‌هایم تابید و بیدارم ڪرد. میان اتاق روی تشڪ خوابیده بودم و پنڪه سقفی با ریتم تڪراری‌اش بادم میزد.
برای لحظاتی گیج گذشته بودم،
و یادم نمی‌آمد دیشب ڪِی خوابیدم ڪه صدای انفجار نیمه شب مثل پتڪ در ذهنم ڪوبیده شد. سراسیمه روی تشڪ نیم خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلڪه حیدر را ببینم.
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه ڪشید ڪه با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مھربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سڪوت مظلومانه‌ آخرین لحظاتش،لحظاتی ڪه بیرحمانه به زخم‌هایش نمڪ پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بی‌قراری میتپید ڪه دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشڪ خون میبارید!

از حیاط همھمه‌ای به گوشم میرسید ....



ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #شانزدهم


از حیاط همھمه‌ای به گوشم میرسید،
و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود.
به سختی پیڪرم را از زمین ڪندم و با قدم‌هایی ڪه دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی ڪه در حیاط دیدم، میخڪوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
ڪنار حیاط ڪیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی ڪه اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میڪنند. سردسته‌شان هم عباس بود،
با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چھارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبھوت معرڪه‌ای بودم ڪه عباس به پا ڪرده و اصلا به فڪر حیدر نبود ڪه صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست

_بھتری دخترم؟

به پشت سر چرخیدم
و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشڪ شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده
داد :

_دیشب بعد از اینڪه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.

و همین یڪ جمله ڪافی بود،
تا جان ز تن رفته‌ام برگردد ڪه ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشڪ از چشمانم می‌بارید؛ فقط اینبار اشڪ شوق!دیگر ڪلمات زن عمو را یڪی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم ڪه خودش تماس گرفت.
حالم تماشایی بود،
ڪه بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم ڪه با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :

_واقعاً فڪر ڪردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!

و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم ڪه ڪودڪانه پرسیدم :

_پس اون صدای چی بود؟

صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم ڪه پاسخ داد :

_جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممڪنه بیاد!

از آرامش ڪلامش پیدا بود فاطمه را پیدا ڪرده و پیش از آنڪه چیزی بپرسم، خبر داد :

_بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.

اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود ڪه حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چڪید :

_نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!

انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده
بود و دیگر نمیتوانست نگرانی‌اش را پنھان ڪند ڪه لحنش لرزید :

_نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محڪم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر ڪنی!

با هر ڪلمه‌ای ڪه میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :

_به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میڪُشی، به مرگ خودم راضی شدم!

و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت ڪه صدایش سینه سپر ڪرد :

_مگه من مرده باشم ڪه تو اسیر دست داعش بشی!

گوشم به عاشقانه‌های حیدر بود،
و چشمم بی‌صدا می‌بارید ڪه عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :

_به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تڪریت برگرده، داعش تڪریت رو گرفته!

و صدای عباس به قدری بلند بود
ڪه حیدر شنید و ساڪت شد. احساس
میڪردم فڪرش به هم ریخته و دیگر نمیداند چه ڪند ڪه برای چند لحظه
فقط صدای نفس‌هایش را میشنیدم.انگار سقوط یڪ روزه موصل و تڪریت و جاده‌هایی ڪه یڪی پس از دیگری بسته میشد، حساب ڪار را دستش داده بود ڪه به جای پاسخ به هشدار عباس، قلب ڪلماتش برای من تپید :

_نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!

و من از همین جمله،
فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده ڪه نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نڪنم ڪه با همه احساسم خیالش را راحت کردم :

_منتظرت میمونم تا بیای!

و هیچڪس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و درحیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
لباس عروسم در ڪمد مانده و حیدر ده‌ها ڪیلومتر آن طرفتر ڪه آخرین راه دسترسی از ڪرڪوڪ هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده ڪامیونی ڪه توانسته بود...



ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
شاهدخت

شاهدخت

👸
پرنسس وطن وی
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
7,299
پسندها
10,252
امتیازها
113
مدال ها
16
🕊:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞


🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش

💣قسمت #هفدهم


آخرین راننده ڪامیونی ڪه توانسته بود از جاده ڪرڪوڪ برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند ڪامیون را
متوقف ڪرده و سر رانندگان را ڪنار جاده بریده‌اند.
همین ڪیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظه‌ای ڪه داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت.

از وقتی خبر بسته شدن جاده ڪرڪوڪ را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفھمیدم چه احساس تلخی دارد ڪه حتی نمیتواند با من صحبت ڪند؛ احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میڪرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من!
شاید هم حالش بدتر از من بود
ڪه خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود ڪه بلاخره تماس گرفت.
به گمانم حنجره‌اش را با تیغ غیرت بریده بودند ڪه نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :

_ڪجایی نرجس؟

با ڪف دستم اشڪم را از صورتم پاڪ ڪردم و زیرلب پاسخ دادم :

_خونه.

و طعم گرم اشڪم را از صدای سردم چشید که بغضش شڪست اما مردانه مقاومت میڪرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه ڪرد :

_عباس میگه مردم میخوان مقاومت ڪنن.

به لباس عروسم نگاه ڪردم،
ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی ڪه از شدت گریه میلرزید، ساڪت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد ڪه صدای پای اشڪش را شنیدم.
شاید اولین بار بود
گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی ڪه به سختی شنیده میشد، پرسید :

_نمیترسی ڪه؟

مگر میشد نترسم وقتی
در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس ڪرده بود ڪه آغوش لحن گرمش
را برایم باز کرد :

_داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!

و حیدر دیگر چطور میتوانست
از من حمایت ڪند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف ڪشیده و برای ڪشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :

_نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظه‌ای ڪه من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم﴿؏﴾داعش رو نابود میڪنیم!

احساس ڪردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :

_آیت‌الله‌ سیستانی حڪم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام ڪرد! مردم همه دارن میان سمت مراڪز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام ڪنم. به خدازودتر از اونی ڪه فڪر ڪنی، محاصره شهر رو میشڪنیم!

نمیتوانستم وعده‌هایش را باور ڪنم ڪه سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم ڪرده بود و او پی در پی رجز میخواند :



ادامه دارد....

💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا