اعتصامی
هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
- تاریخ ثبتنام
- 4/10/22
- نوشتهها
- 22,761
- پسندها
- 22,595
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 6
الا روبنشتاین چهل ساله است و زمانی که به عنوان خواننده برای یک کارگزار ادبی مشغول به کار می شود، ازدواج ناخوشایندی دارد. اولین وظیفه او خواندن و گزارش در مورد کفر شیرین ، رمانی است که توسط شخصی به نام عزیز زهرا نوشته شده است. الا مسحور داستان جستجوی شمس برای مولانا و نقش درویش در تبدیل این روحانی موفق اما ناراضی به یک عارف متعهد، شاعر پرشور و مدافع عشق است. او همچنین با درسها یا قوانین شمس آشنا میشود که بینشی را در مورد یک فلسفه کهن مبتنی بر وحدت همه مردم و مذاهب و وجود عشق در تک تک ما ارائه میدهد. با خواندن ادامه، متوجه می شود که داستان مولانا آینه داستان اوست و زهرا - مانند شمس - آمده تا او را آزاد کند.
درباره نویسنده
الیف شافاک رمان نویس بریتانیایی-ترکیه برنده جایزه و پرخواننده ترین نویسنده زن در ترکیه است. او به دو زبان ترکی و انگلیسی می نویسد و هفده کتاب منتشر کرده است که یازده کتاب آن رمان است. آثار او به پنجاه زبان ترجمه شده است. شافاک دارای مدرک دکترای علوم سیاسی است و در دانشگاههای مختلفی در ترکیه، ایالات متحده و بریتانیا تدریس کرده است، از جمله کالج سنت آن، دانشگاه آکسفورد، جایی که او یک دانشجوی افتخاری است. او یکی از اعضای شورای دستور کار جهانی Weforum در اقتصاد خلاق و یکی از اعضای موسس ECFR (شورای روابط خارجی اروپا) است. شافاک که مدافع حقوق زنان، حقوق دگرباشان جنسی و آزادی بیان است، یک سخنران عمومی الهام بخش و دو بار سخنران TED Global است که هر بار مورد تشویق ایستاده قرار می گیرد. شافاک با نشریات بزرگ در سراسر جهان همکاری می کند و به او عنوان Chevalier des Arts et des Lettres اعطا شده است. در سال 2017 او توسط پولیتیکو به عنوان یکی از دوازده نفری انتخاب شد که جهان را بهتر خواهند کرد. او جوایز ادبی متعددی را داوری کرده و ریاست جایزه Wellcome 2019 را بر عهده دارد.
برشی از متن کتاب
خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدمهایی شناختم، قصههایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی...
مولانا خودش را «خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیدهای که شاعری، آن هم شاعری که آوازهاش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستیاش، چیستیاش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پرمعنا گذاشته چطور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنیدهام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههایش گوش سپردهام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را... اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمهاش «بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همة بخشهای این رمان نیز با همان حرف بیصدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقیقتهایی هست که حتی هنگام روایتشان هم باید به مثابه راز بمانند.
نقد کتاب ملت عشق
در مورد این کتاب اونقدر حرف دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم! اول اینکه من همیشه یه حس نسبت به مولانا و شمس داشتم. نه حس اینکه عاشقشون باشم و نه اینکه ازشون متنفر باشم. یه جور دافعه و جاذبه همزمان داشتن برام و البته اگه کسی بهم بگه این دافعه و جاذبه بر چه اساسی بوده، هیچ جواب منطقیای نمیتونم بهش بدم.
وقتی این کتاب رو شروع میکردم امیدوار بودم یا دافعه کامل از بین بره یا جاذبه و در آخرش هم هیچکدوم از بین نرفت.
اول از همه به نکات مثبت بپردازم. داستان متن روونی داره و راحت میتونین بخونینش. داستان نیمه ابتدایی واقعاً کشش دارد و میتونه شما رو ترغیب کنه که باقی کتاب رو بخونید. برخی از حالات عرفانی، اخلاقیات وکارهای شمس دوستداشتنی و به فکر فرو برنده است. تمام
قبل از اینکه کتاب رو شروع کنم در مورد صوفیگری اطلاعات بیشتر نداشتم، یعنی یه آشنایی مختصری داشتم باهاش اما نمیتونستم فلسفهاش رو بفهمم. انتظار داشتم وقتی یک کتاب 500 صفحهای رو در مورد دو تا از شخصیتهای تأثیرگذار این حوزه میخونم کمی بیشتر با این مکتب آشنا بشم. اینطور نشد. سراسر داستان از تصوف فقط توصیفاتی مبهم و کلی ارائه شده، همه جا همش اشاره می کند که چهار مرتبه، چهار تا قرائت وجود دارد و از این حرفا. حتی انتظار داشتم در مورد رقص سماع یک توضیح قانعکننده و جالب بخونم، اما با یک دلیل کلیشهای و خیلی دم دستی شدم. توجیهی که نمیتونست اونقدر قوی باشه که منو قانع کنه مولانا برای همچین آیینی حاضر آبروش رو به خطر بندازه. ابتدا فکر میکردم این به خاطر عدم اطلاع نویسنده از ولی وقتی رفتم موضوع و سابقه الیف شافاک رو مطالعه کردم و دیدم که خودش یکی از شاگردان قدیمیه این مکتبه، فقط به این نتیجه رسیدم که یا نمیخواسته یا نتونسته مفاهیم تصوف رو اونقدر که باید و شاید توی ذهن مخاطب جا بندازه.
فکر میکردم این مشکل منه، اما وقتی یکی از عزیزان است که با من کتاب رو مطالعه میکنم پرسیدم «توی این کتاب چقدر با تصوف آشنا شد؟» و جواب داد «خیلی کم» دیگه توی نتیجهگیریم شک نکردم.
نکته دوم اینکه با شخصیت عزیز و رابطهاش با اللا خیلی مشکل داشتم. ابتدای امر هیچ چیز اشتباهی در این رابطه وجود نداشت ولی در اواخر، کار عزیز بیشتر شبیه شیادی بود. اینکه یک زن میانسال که شوهر و فرزند دارد رو به رو می شود از خونه بزنه بیرون و باهات بیاد اونور دنیا برای من بیشتر شبیه شیادی بود. شاید در نظر اول این مقابله به مثل با کارهای دیوید به نظر بیاد، اما به نظرم این برخورد با هیچ وجه درست نیست.
این دقیقاً روشی است که جامعه ما رو به قهقرا میبره. به جای اینکه از ادبیات استفاده شود و این فرهنگ جا بیفته که جواب خیانت نیست، به شدت بر این طرز تفکر غلط پر و بال داده می شود. ممکنه بپرسید که پس اللا چی کار میکرد؟ جواب خیلی ساده است. موضوع رو با دیوید در میون میگذاشت و خیلی راحت جدا میشد ازش. نه اینکه یهو بچهها و شوهرش رو بذاره و بره اونور دنیا. اینجوری که سنگ روی سنگ بند نمیشه.
نویسنده سعی کرده این رفتار اللا رو پشت اسپری به اسم «عشق» پنهان کنه، غافل از اینکه عشق همه چیز نیست. گاهی باید اخلاقیات رو هم در نظر گرفت. (در مورد کلمه عشق در این کتاب بیشتر مینویسم)
توی داستان گفته میشه عزیز مسلمانه ولی هیچ یک از المانهای مسلمان بودن رو در عزیز نمیبینیم.
نویسنده با ظرافت ویژگی خاص نسخههای از مسیحیت که الان بین مردم رواج دارد رو به اسلام سرایت بده: دینی که مردمان آن دین فقط اسمش رو با خودشون حمل میکنن و هیچ الزامی به انجام دستوراتش در خودشون نمیبینن. شاید یکی بگه خب این چه عیبی داره؟ مهم اینه که یکی خدا رو میپرسته. من با این موضوع مشکلی ندارم هر کس میتونه هر جور میخواد خدا رو بپرسته (یا اصلا نپرسته)، اما وقتی یکی تصمیم میگیره مسلمان، مسیحی، یهودی یا هرچیزی باشه حداقلش اینه که قوانین اون دین رو پذیرفته (حداقل یک درصدش رو!) وگرنه. چه لزومی داره بگه من مسلمان یا مسیحی ام؟
اینجوری از دین جز یک اسم چی میمونه؟ علاوه بر این کارهای عزیز با خود اسلام هم در تناقضه.
من با کتابهای شعاری مشکلی ندارم، و به نظرم انسان به شعار هم در زندگیش نیاز دارد، اما حتی شعار هم باید در قالبها باشد، ارائه میشود که خواننده قبولش کند.
مثلاً در کتاب سهشنبهها با موری شعارهای زیادی میشود اما در قالب قشنگ و در این کتاب چهل شعار در قالب چهل قانون به خواننده داده است. شعاری به صورت قانون در اومده باشه که به شدت از خواننده پس زده میشه و حتی اگه جلوش جبهه نگیره، اثرگذاری خیلی نداره. علاوه بر این متن شعارها و جملهبندیهاشون به شدت سنگینه که این هم از نظر من یک نکتهای منفی دیگه میشه.
در یک جای کتاب عزیز به اللا میگه : «عشق از بس استفاده به کلمهای توخالی تبدیل میشود» و دقیقاً این کاری بود که این کتاب انجام داد. من دقیقا نشمردم اما فکر کنم بالای صد کلمه عشق در این کتاب به کار برده شده، با این حال نویسنده در نشون دادنش عاجز بوده. انگار نویسنده میخواسته عشق رو به تصویر بکشه، نمیتونسته در نتیجه به ناچار دست به دامان کلمه عشق بشه. با اینکه اینقدر کلمه عشق در این کتاب استفاده شده، من نتونستم حس کلمه عشق رو بگیرم ازش (چه از نوع عرفانی چه از نوع زمینی) ولی مثلا توی کتابی مثل خطای ستارگان بخت ما که شاید به اندازه انگشتان دست هم از کلمه عشق استفاده نشده است. باشه، میشه به نمای جلوه عملی این کلمه رو دید، از نزدیک حسش کرد، بارها و بارها خوندش و هر دفعه ازش لذت برد.
اما ترجمه کتاب. چند نکته باعث شد به ترجمه کتاب مشکوک بشم و در نهایت هم به نتیجه عجیبی رسیدم. من به تاریخهایی که در کتاب آمده بود توجه کردم، به ماههایی که اول هر نوشته بود دقت کردم و چند جا به تناقض خوردم. با این حال قضیه رو به پای اشتباه چاپی گذاشتم. اما آخرین کتابی است که داستان از زبان مولانا روایت تاریخ فتح بغداد به دست مغول و مرگ صلاحالدین زرکوب (کاتب مثنوی) سال 637 و سال سقوط مغولها 649 هجری ذکر شده است. و این در حالیه که طبق متن همین کتاب شمس با مولانا سال 642 آشنا میشه! و این تناقض در تاریخ کتاب باعث شد برم و به متن اصلی سر بزنم و فوق ما وقع. اولا که در کتاب اصلی که به زبان انگلیسی تاریخها همه به سال است و حتی ترجمه ترکی آن هم (که به گفته مترجم ترجمه فارسی از این نسخه است) تاریخها رو به سال نوشته شده است. با این حال مترجم مقبول تصمیم گرفته شده سر خود تاریخها رو به هجری قمری برگردونه و نتیجهاش تناقضات زیاد در کتاب است.
کتاب ملت عشق که عنوان اصلیش «چهل قانون عشق» است (و واقعا نمی دانم مترجم به چه حقی در این نام کتاب رو تغییر داده است) در کل جهان به عنوان کتابی حد می شود که ضد شریعت است و جاهای مختلف به شریعت ایراد میگیره.
ولی ما توی نسخه فارسی اثری از این ایرادها نمیبینیم و مترجم این انتقادات به شریعت رو خیلی نرم و خنثی کرده است. به عنوان مثال زیر دقت کنید:
احکام و ممنوعیت های دینی مهم هستند، اما نباید آنها را به تابوهای بی چون و چرا تبدیل کرد.
و در ترجمه فارسی به طرز محیرالعقولی تبدیل به این متن شده است:
مراعات احکام دین مهم است، اما انسان نباید به قواعد بیش از جوهره، به جزئی از کل مهم باشد. انسانهایی که شراب میخورند نباید آنهایی را که نمیخورند و آنهایی را که نمیخورند، آنهایی را که میخورند تحقیر کنند.
(حداقل امیدوارم اینطور باشه!) البته به نظرم ر این موارد راهنمایی و مترجم به یک اندازه مقصرند.
پ.ن: یکی از بخشهای دوستداشتنی کتاب برای من، آخرین بخشی است که از زبان مولانا نوشته شده و من واقعاً با این متن همذاتپنداری داشتم.
پ.ن 2: از نظر تاریخی نمیتونم به کتاب اعتماد کنم. مثلاً در یک داستان ماجرای نبرد حضرت علی و عمر ابن عبدود به شیوهای کاملاً متفاوت از چیزی که در تاریخ ثبت شده روایت میشود.
پ.ن 3: امتیازم به این کتاب 2.5 بود که با ارفاق به بالا گردش میکنم.
پ.ن 4: به نظرم این ریویو حوصلهسربرترین و طولانیترین ریویویی باشه که نوشتم و کمتر کسی ممکنه به دقت بخونش اما به نظرم اگه این حرفها رو یه جا نمیزدم، دلم تویی میمونه. با این خواننده محترم اگه تا اینجای ریویو رو خوندی بدون اینکه با من موافقی یا مخالف، از صمیم قلب ازت ممنونم ^_^