اعتصامی
هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
- تاریخ ثبتنام
- 4/10/22
- نوشتهها
- 23,171
- پسندها
- 22,665
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 6
ارمنی ها هم پاگیر هیات شدند
جوانهای ارمنی بی آنکه بخواهند و بدانند شیفته اباعبدلله (ع) شده بودند. این را راوی قصه شنیدنی میگوید: «آمدن بر و بچههای محله ارامنه به هیات، هر سال تکرار میشد. تمام 10 شب اول محرم پاتوقشان جلوی در هیات قمربنی هاشم بود.
دو سال به تماشا کردن ارادتمندان اهل بیت گذشت تا اینکه سال سوم بی سر و صدا کنار بچه شیعهها ردای خدمت به امام حسین (ع) را تنشان کردند و وارد هیات شدند.سیاهه امام حسین را به در و دیوار هیات میزدند. 20 جوان ارمنی بودند، 20 رفیق. بی سر و صدا میآمدند و یک گوشه کار را دست میگرفتند. یکی پیاز پوست میکند، یکی گونیهای سنگین برنج را روی دوشش میگذاشت و این طرف و آن طرف میبرد.
امام حسین(ع) شما نگاهی به ما میاندازد؟
«یک شب حال دیدم حال رابرت خیلی بد است. نگران و مضطرب جلوی در هیات همراه پدرش ایستاده بود. سراغش رفتم و گفتم رابرت چیزی شده؟ پدرش انگار معطل یک سؤال بود و شروع کرد به گریه، اشکهایش بند نمیآمد. به زحمت متوجه حرفهایش میشدم. گفت یادت میآید پارسال خاطره آن ارمنی را به من گفتی؟ یادت هست گفتی دختر بچه ارمنی امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل شما را که صدا زد معجزه شد و ماشین ترمز بریده که سراشیبی را با سرعت پیش گرفته بود ایستاد؟ جلوتر آمد و در گوشم گفت حالم خراب خراب است عمو اصغر. رابرت سرطان خون دارد. صدایش را پایین آورد و آرامتر گفت دیر فهمیدیم. دکترها جوابش کردند. امام حسین شما به ما هم نگاهی میاندازد؟ پسر من را شفا میدهد؟»
هر دو با هم اشک ریختیم. چشمهای رابرت هم خیس اشک شده بود. از بیماریاش خبر داشت. میدانست سرطان خون دارد اما نمیدانست دکترها جوابش کردند. چشم دوخته بود به پرچم علمدار کربلا. سر و کله رفیقان رابرت هم پیدا شد. دورش حلقه زدند و غم نگاه همهشان عجیب خریدنی بود.پدر رابرت میگفت شنیدیم حضرت ابوالفضل حواسش به ما مسیحیها هست. یعنی میشود برای ما هم چشمهای از کرم و معرفتی که شما می گویید دارد رو کند؟ انگار روضه میخواند. دلش را وصل کرده بود به صاحب این روزها.
رفقای رابرت هم میدانستند روزهای آخر دوستشان است. مثل مرغ پر کنده از ده متری ارامنه هر شب خودشان را به هیات قمربنی هاشم میرساندند و شانه به شانه بر و بچههای شیعه در هیات خدمت میکردند. رابرت چند روز اول محرم که حالش خوب بود همراه رفقایش در هیات خدمت میکرد و از روز پنجم به بعد توان راه رفتن نداشت. جلوی در هیات برایش صندلی میگذاشتیم و می نشست. از اول تا آخر دست از روی سینه بر نمیداشت. مادرش هم میآمد. پرده را کنار میزد و پسرش را تماشا میکرد و باز گریه و گریه.»
این محال است از یکی مان چشم بر دارد،رفیق!
هر چه می گذرد ماجرای ارادت این خانواده ارمنی به سالارشهیدان شنیدنی تر از قبل می شود. رابرت،پدر و مادر و رفیقانش سراپا گوشند و چشم های رابرت خیس از اشک. روایت عمو اصغرِ بچه های ارمنی به شاه کلید زندگی آنها نزدیک تر می شود؛«روز ششم رفتم هیات. از رابرت و رفیقان و پدرش خداحافظی کردم. باید میرفتم کربلا. به پدر رابرت گفتم به ریسمان اهل بیت ما بچه شیعهها که چنگ بزنی، دست خالی بر نمیگردی. اما باید از همه جا بریده باشی. گفتم پیراهن این بچه را زیرپای سینه زنها بینداز، متبرک به خاک پایشان که شد پیراهن را تنش کن. آن زمانی که درون روضه میآئیم ما... شخص او بر تک تک ماها نظر دارد رفیق»
تا کربلا نرسم حرفی برای گفتن ندارم
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود... سرنوشت جوان ارمنی مصداق این شعر قیصر امین پور است و برای رابرت،قرعه «به خوب میشودش» افتاد؛ «از کربلا برگشتم، شب سوم امام به هیات قمر بنی هاشم خیابان سبلان رفتم. هیات برقرار بود و یکی از پیرغلام های قدیمی دم روضه حضرت عباس گرفته بود و مجلس تماشایی. وسط روضه چشمم به دوستان رابرت افتاد اما این بار نه در گوشه و کنار هیات که درست وسط شور سینه زنی ایستاده بودند، به سر و صورتشان میزدند و حالشان غریب بود. تعجب کردم. آرام و قرار نداشتند. تا تمام شدن هیات دل تو دلم نبود که از احوال رابرت خبری بگیرم. رابرت و پدرش در هیات نبودند. دلشوره گرفتم. فکر میکردم کار، تمام شده و بیماری، بچه را از پا انداخته است. مجلس که تمام شد از بچهها سراغش را گرفتم. گفتند خواهشی داریم هر کاری دارید زمین بگذارید و همین حالا به خانه رابرت بروید. رابرت فقط اسم شما را میآورد. سراسیمه خودم را به این خانه رساندم.» به رابرت و پدر و مادرش نگاه می کند و ادامه می دهد:«یادتان می آید؟ چشم اهل خانه پر از اشک بود و با دیدن من انگار اشکهایشان جان تازه گرفت. گفتم چی شده رابرت؟ حالت بهتر شده پسر؟ جواب سوالم را نداد و فقط گفت ویزای ما رو میتوانی بگیری؟ میشود اربعین ما رو کربلا ببری؟ گفتم چرا حرف نمیزنی؟ گفت تا کربلا نرسم حرفی برای گفتن ندارم.»
جوانان ارمنی خاک نجف را سرمه چشمانشان کردند
وقتی شفاعتت کنند چه فرقی میکند اهل کدام دین و آیین باشی خریدارت میشوند، راوی داستان تا اینجا حاج اصغر جوادی است اما میگوید از اینجا به بعدش را باید از زبان رابرت بشنوی، روایت حسین شدن رابرت را که میپرسیم هنوز جمله اول به جمله دوم نرسیده اشک راه چشمان او را میبندد و بغض راه گلو و حاج اصغر ادامه ماجرا را تا عمود یک مسیر پیاده روی اربعین روایت می کند؛«ویزا گرفتن برای اقلیتها به قصد زیارت کار راحتی نیست، اما بالاخره با هر دردسری که بود ویزا را گرفتم برای رابرت و پدر و مادر و همان ۲۰ رفیقی که پاگیر مجلس عزای امام حسین(ع) شده بودند و اصرارشان را برای رفتن به کربلا نمیفهمیدم. اگر بدانید من شاهد چه صحنههای نابی در این سفر بودم! رسیدیم نجف، به حرم مولا که رسیدیم. گفتم اینجا بارگاه امام اول ما شیعیان علی ابن ابی طالب(ع) است، خاک نجف را سرمه چشمانشان کردند این جوانان ارمنی، شب، نجف بودیم و صبح راه افتادیم سمت کربلا، عمود یک را که رد کردیم نشستم کف زمین به رابرت گفتم قول دادم اربعین کربلا بیارمت آوردم، قول دادی راز سر به مهرت را اینجا بگویی. قدم از قدم بر نمیدارم اگر حرف نزنی.»
کریم اگر کرم کند صد گره وا شود ز لطف...
محال است به اینجای قصه برسی و کلمه کلمه این شعر در ذهنت تداعی نشود، کریم اگر کرم کند صد گره وا شود ز لطف...حسین اگر نظر کند درد دوا شود ز لطف... حالا راوی اصل قصه رابرت می شود و ما سراپا گوش؛« شب تاسوعا بود و حالم خراب خراب. گویا دکترها جوابم کرده بودند، این را از گریههای پدر و مادرم میفهمیدم و توانی که هر لحظه کمتر و کمتر میشد. دسته عزاداری هیات در خیابان وحیدیه به راه افتاده بود و پدرم به توصیه عمو اصغر اشک ریزان پیراهن من را از تنم در آورد و زیرپای عزاداران حسینی انداخت. دسته که رد شد پیراهن خاکی را دوباره برداشت و با گریه تنم کرد. اینقدر حالم بد بود که از هوش رفتم و ظهر عاشورا در بیمارستان چشمانم را باز کردم. دو روز کامل بیهوش بودم. اما همه این دو روز را در صحرای بی آب و علفی بودم که در خواب میگفتند صحرای نینواست. یک بیابان بی آب و علف. با خیزران برایم برانکارد درست کرده بودند. 5 نفر من را ذکرگویان در صحرا میبردند. در مسیر، عدهای پرچم عزاداری دستشان بود. عدهای پذیرایی میکردند. پرسیدم اینجا کجاست؟ به زبان عربی گفتند اینجا «طریق الاربعین» است. گفتم اجازه بدهید من هم پیاده شوم و راه بروم. گفتند حالا زود است. مسیر بیابان را طی کردیم. از دور گنبد طلایی حرم که به چشم آمد، همان موقع گفتند حالا ادامه راه را خودت پیاده برو . موقع پایین آمدن یک نفر پهلویم را گرفت و کمکم کرد راه بروم. پشت سرم را نگاه کردم که صورتش را ببینم. کلاهخود سرش بود. جلوتر رفتم و به حرم نزدیک شدم. همراهانم گفتند اینجا حرم علمدار کربلاست، چشمانم خیس اشک شد و در همان حال به هوش آمدم. از تخت بیمارستان پایین آمدم و راه رفتم. پدرم از حال من متوجه شده بود که اتفاقی افتاده و از پزشکان خواست آزمایشهای من را تکرار کنند. ما ارمنی هستیم اما پدرم امید داشت به نگاه اهل بیت شیعیان؛ چون همه می گفتند حضرت عباس نگاه ویژهای به ارمنیها دارد. پزشکان آن بیمارستان همه ارمنی بودند و دلیل درخواست پدرم را نمیدانستند. آزمایشها تکرار شد و جواب ها آمد. جواب آزمایش من در بیمارستان دست به دست می شد و دکترها اول فکر میکردند برگه جواب آزمایش با بیماری دیگری جا به جا شده است. اما من شفا گرفته بودم. این راز سر به مهر را تا حریق الاربعین در دلم نگه داشتم و برای این رازداری دلیل داشتم.»
جوانهای ارمنی بی آنکه بخواهند و بدانند شیفته اباعبدلله (ع) شده بودند. این را راوی قصه شنیدنی میگوید: «آمدن بر و بچههای محله ارامنه به هیات، هر سال تکرار میشد. تمام 10 شب اول محرم پاتوقشان جلوی در هیات قمربنی هاشم بود.
دو سال به تماشا کردن ارادتمندان اهل بیت گذشت تا اینکه سال سوم بی سر و صدا کنار بچه شیعهها ردای خدمت به امام حسین (ع) را تنشان کردند و وارد هیات شدند.سیاهه امام حسین را به در و دیوار هیات میزدند. 20 جوان ارمنی بودند، 20 رفیق. بی سر و صدا میآمدند و یک گوشه کار را دست میگرفتند. یکی پیاز پوست میکند، یکی گونیهای سنگین برنج را روی دوشش میگذاشت و این طرف و آن طرف میبرد.
امام حسین(ع) شما نگاهی به ما میاندازد؟
«یک شب حال دیدم حال رابرت خیلی بد است. نگران و مضطرب جلوی در هیات همراه پدرش ایستاده بود. سراغش رفتم و گفتم رابرت چیزی شده؟ پدرش انگار معطل یک سؤال بود و شروع کرد به گریه، اشکهایش بند نمیآمد. به زحمت متوجه حرفهایش میشدم. گفت یادت میآید پارسال خاطره آن ارمنی را به من گفتی؟ یادت هست گفتی دختر بچه ارمنی امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل شما را که صدا زد معجزه شد و ماشین ترمز بریده که سراشیبی را با سرعت پیش گرفته بود ایستاد؟ جلوتر آمد و در گوشم گفت حالم خراب خراب است عمو اصغر. رابرت سرطان خون دارد. صدایش را پایین آورد و آرامتر گفت دیر فهمیدیم. دکترها جوابش کردند. امام حسین شما به ما هم نگاهی میاندازد؟ پسر من را شفا میدهد؟»
هر دو با هم اشک ریختیم. چشمهای رابرت هم خیس اشک شده بود. از بیماریاش خبر داشت. میدانست سرطان خون دارد اما نمیدانست دکترها جوابش کردند. چشم دوخته بود به پرچم علمدار کربلا. سر و کله رفیقان رابرت هم پیدا شد. دورش حلقه زدند و غم نگاه همهشان عجیب خریدنی بود.پدر رابرت میگفت شنیدیم حضرت ابوالفضل حواسش به ما مسیحیها هست. یعنی میشود برای ما هم چشمهای از کرم و معرفتی که شما می گویید دارد رو کند؟ انگار روضه میخواند. دلش را وصل کرده بود به صاحب این روزها.
رفقای رابرت هم میدانستند روزهای آخر دوستشان است. مثل مرغ پر کنده از ده متری ارامنه هر شب خودشان را به هیات قمربنی هاشم میرساندند و شانه به شانه بر و بچههای شیعه در هیات خدمت میکردند. رابرت چند روز اول محرم که حالش خوب بود همراه رفقایش در هیات خدمت میکرد و از روز پنجم به بعد توان راه رفتن نداشت. جلوی در هیات برایش صندلی میگذاشتیم و می نشست. از اول تا آخر دست از روی سینه بر نمیداشت. مادرش هم میآمد. پرده را کنار میزد و پسرش را تماشا میکرد و باز گریه و گریه.»
این محال است از یکی مان چشم بر دارد،رفیق!
هر چه می گذرد ماجرای ارادت این خانواده ارمنی به سالارشهیدان شنیدنی تر از قبل می شود. رابرت،پدر و مادر و رفیقانش سراپا گوشند و چشم های رابرت خیس از اشک. روایت عمو اصغرِ بچه های ارمنی به شاه کلید زندگی آنها نزدیک تر می شود؛«روز ششم رفتم هیات. از رابرت و رفیقان و پدرش خداحافظی کردم. باید میرفتم کربلا. به پدر رابرت گفتم به ریسمان اهل بیت ما بچه شیعهها که چنگ بزنی، دست خالی بر نمیگردی. اما باید از همه جا بریده باشی. گفتم پیراهن این بچه را زیرپای سینه زنها بینداز، متبرک به خاک پایشان که شد پیراهن را تنش کن. آن زمانی که درون روضه میآئیم ما... شخص او بر تک تک ماها نظر دارد رفیق»
تا کربلا نرسم حرفی برای گفتن ندارم
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود... سرنوشت جوان ارمنی مصداق این شعر قیصر امین پور است و برای رابرت،قرعه «به خوب میشودش» افتاد؛ «از کربلا برگشتم، شب سوم امام به هیات قمر بنی هاشم خیابان سبلان رفتم. هیات برقرار بود و یکی از پیرغلام های قدیمی دم روضه حضرت عباس گرفته بود و مجلس تماشایی. وسط روضه چشمم به دوستان رابرت افتاد اما این بار نه در گوشه و کنار هیات که درست وسط شور سینه زنی ایستاده بودند، به سر و صورتشان میزدند و حالشان غریب بود. تعجب کردم. آرام و قرار نداشتند. تا تمام شدن هیات دل تو دلم نبود که از احوال رابرت خبری بگیرم. رابرت و پدرش در هیات نبودند. دلشوره گرفتم. فکر میکردم کار، تمام شده و بیماری، بچه را از پا انداخته است. مجلس که تمام شد از بچهها سراغش را گرفتم. گفتند خواهشی داریم هر کاری دارید زمین بگذارید و همین حالا به خانه رابرت بروید. رابرت فقط اسم شما را میآورد. سراسیمه خودم را به این خانه رساندم.» به رابرت و پدر و مادرش نگاه می کند و ادامه می دهد:«یادتان می آید؟ چشم اهل خانه پر از اشک بود و با دیدن من انگار اشکهایشان جان تازه گرفت. گفتم چی شده رابرت؟ حالت بهتر شده پسر؟ جواب سوالم را نداد و فقط گفت ویزای ما رو میتوانی بگیری؟ میشود اربعین ما رو کربلا ببری؟ گفتم چرا حرف نمیزنی؟ گفت تا کربلا نرسم حرفی برای گفتن ندارم.»
جوانان ارمنی خاک نجف را سرمه چشمانشان کردند
وقتی شفاعتت کنند چه فرقی میکند اهل کدام دین و آیین باشی خریدارت میشوند، راوی داستان تا اینجا حاج اصغر جوادی است اما میگوید از اینجا به بعدش را باید از زبان رابرت بشنوی، روایت حسین شدن رابرت را که میپرسیم هنوز جمله اول به جمله دوم نرسیده اشک راه چشمان او را میبندد و بغض راه گلو و حاج اصغر ادامه ماجرا را تا عمود یک مسیر پیاده روی اربعین روایت می کند؛«ویزا گرفتن برای اقلیتها به قصد زیارت کار راحتی نیست، اما بالاخره با هر دردسری که بود ویزا را گرفتم برای رابرت و پدر و مادر و همان ۲۰ رفیقی که پاگیر مجلس عزای امام حسین(ع) شده بودند و اصرارشان را برای رفتن به کربلا نمیفهمیدم. اگر بدانید من شاهد چه صحنههای نابی در این سفر بودم! رسیدیم نجف، به حرم مولا که رسیدیم. گفتم اینجا بارگاه امام اول ما شیعیان علی ابن ابی طالب(ع) است، خاک نجف را سرمه چشمانشان کردند این جوانان ارمنی، شب، نجف بودیم و صبح راه افتادیم سمت کربلا، عمود یک را که رد کردیم نشستم کف زمین به رابرت گفتم قول دادم اربعین کربلا بیارمت آوردم، قول دادی راز سر به مهرت را اینجا بگویی. قدم از قدم بر نمیدارم اگر حرف نزنی.»
کریم اگر کرم کند صد گره وا شود ز لطف...
محال است به اینجای قصه برسی و کلمه کلمه این شعر در ذهنت تداعی نشود، کریم اگر کرم کند صد گره وا شود ز لطف...حسین اگر نظر کند درد دوا شود ز لطف... حالا راوی اصل قصه رابرت می شود و ما سراپا گوش؛« شب تاسوعا بود و حالم خراب خراب. گویا دکترها جوابم کرده بودند، این را از گریههای پدر و مادرم میفهمیدم و توانی که هر لحظه کمتر و کمتر میشد. دسته عزاداری هیات در خیابان وحیدیه به راه افتاده بود و پدرم به توصیه عمو اصغر اشک ریزان پیراهن من را از تنم در آورد و زیرپای عزاداران حسینی انداخت. دسته که رد شد پیراهن خاکی را دوباره برداشت و با گریه تنم کرد. اینقدر حالم بد بود که از هوش رفتم و ظهر عاشورا در بیمارستان چشمانم را باز کردم. دو روز کامل بیهوش بودم. اما همه این دو روز را در صحرای بی آب و علفی بودم که در خواب میگفتند صحرای نینواست. یک بیابان بی آب و علف. با خیزران برایم برانکارد درست کرده بودند. 5 نفر من را ذکرگویان در صحرا میبردند. در مسیر، عدهای پرچم عزاداری دستشان بود. عدهای پذیرایی میکردند. پرسیدم اینجا کجاست؟ به زبان عربی گفتند اینجا «طریق الاربعین» است. گفتم اجازه بدهید من هم پیاده شوم و راه بروم. گفتند حالا زود است. مسیر بیابان را طی کردیم. از دور گنبد طلایی حرم که به چشم آمد، همان موقع گفتند حالا ادامه راه را خودت پیاده برو . موقع پایین آمدن یک نفر پهلویم را گرفت و کمکم کرد راه بروم. پشت سرم را نگاه کردم که صورتش را ببینم. کلاهخود سرش بود. جلوتر رفتم و به حرم نزدیک شدم. همراهانم گفتند اینجا حرم علمدار کربلاست، چشمانم خیس اشک شد و در همان حال به هوش آمدم. از تخت بیمارستان پایین آمدم و راه رفتم. پدرم از حال من متوجه شده بود که اتفاقی افتاده و از پزشکان خواست آزمایشهای من را تکرار کنند. ما ارمنی هستیم اما پدرم امید داشت به نگاه اهل بیت شیعیان؛ چون همه می گفتند حضرت عباس نگاه ویژهای به ارمنیها دارد. پزشکان آن بیمارستان همه ارمنی بودند و دلیل درخواست پدرم را نمیدانستند. آزمایشها تکرار شد و جواب ها آمد. جواب آزمایش من در بیمارستان دست به دست می شد و دکترها اول فکر میکردند برگه جواب آزمایش با بیماری دیگری جا به جا شده است. اما من شفا گرفته بودم. این راز سر به مهر را تا حریق الاربعین در دلم نگه داشتم و برای این رازداری دلیل داشتم.»