مرور اشعار فریدون مشیری 🦋

  • نویسنده موضوع sahar♡
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 132
  • برچسب‌ها
    گنجور
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

***در آن جهانِ خوب...***

آيا اجازه دارم،
از پای اين حصار
در رنگ آن شكوفه‌ی شاداب بنگرم
وز لای اين مُشـبَّكِ خونينِ خارخار،
-اين سيم خاردار-
يك جرعه آب چشمه بنوشم؟
« بيرون، جلوی در »
چندان كه مختصر رمقی آورم به‌دست،
در پای اين درخت، بياسايم،
آيا اجازه دارم؟!

يا همچنان غريب، ازين راه بگذرم،
وين بغض ِ قرن‌ها «نتوانی» را
چون دشنه در گلوی ِ صبورم فرو برم؟

در سايه‌زارِ پهنه‌ی اين خيمه‌ی كبود،
خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب،
مال كسی نبود!
يا خوبتر بگويم؟
مالِ تمامِ مردم ِ دنيا بود!

دنيای آشنايان، دنيای ِ دوستان،
يك خانه‌ی بزرگ جهان و،
جهانيان،
يك خانواده،
بسته به هم تار و پود ِ جان!
با هم، برای هم.
با دست‌های ِ كارگشا، پا به پای هم.

در آن جهانِ خوب،
در دشت‌های سرسبز،
پرچين آن افق!
در باغ‌های پر گُل
ديوار آن نسيم،

با هر جوانه جوشش ِ نور و سرور ِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغكاران تابنده چون چراغ،
گلبانگ ِ كشت‌ورزان،
پوينده تا سپر؛

ما كار می‌کنیم.
با سينه‌هاي پر شده از شوق زيستن.
با چهره‌های شاداب چون باغ نسترن،
با ديدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می‌فشانيم،
چون دانه در زمين.

ما شعر می‌سراييم،
چون غنچه بر درخت!
همتای ديگرانيم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانيم
آزاد، نيك بخت...!


 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
***غروب پاییز***

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییزِ غم انگیز.

غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد.

شرنگ افزای رنج زندگانی‌ست
غم او چون غم من جاودانی‌ست.

افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته، جامش شکسته.

گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهای وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال.

نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی.

فلق‌ها خنده‌ی بر لب فسرده
شفق‌ها عقده‌ی در هم فشرده!

کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزارها تاراج، تاراج!

خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی، گلی افتاده بر خاک!

چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی‌ها کبود است.

گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ ِ گل را باد برده.

نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم، نوای آبشار است.
***
چو بینم کودکان بینوا را
که می‌بندند راه اغنیا را.

مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی.

سری بالا کنم از سینه‌ی کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه.

نگاهم می‌شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را.

به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زین همه بی برگ و باری

حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید

چه گویم، بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که گویم؟

فرود آید نگاه از نیمه‌ی راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه!
***

نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز

به سختی می‎خروشم: «های، باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟

برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن.

شد این ویرانه ویران‌تر چه حاصل؟
پریشان شد پریشان‌تر چه حاصل؟

تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل‌ها می‌کنی پاک

غم دل‌های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن.»
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
***دلاویزترین***

از دل‌افروزترین روز جهان،
خاطره‌ای با من هست،
به شما ارزانی:

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جانِ هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های!
بسرای ای دل شیدا، بسرای.
این دل‌افروزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغك تنها، بسرای!

همه درهای رهائی بسته‌ست،
تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ها را، بسرای!
بسرای...»

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می‌رفتم!
‌***
در افق، پشت سرا پرده‌ی نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می‌شد باز.

غنچه ها می‌شد باز،
باغ‌های گل سرخ،
باغ‌های گل سرخ،
یك گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!

چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه‌ی شیرین شكفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید!
چه شكوهی...!

همه عالم به تماشا برخاست!

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم!
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر می‌کردند.
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می‌خواندند.
مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه‌ی نور...

چمن خاطر من نیز ز جان مایه‌ی عشق،
در سراپرده‌ی دل
غنچه‌ای می‌پرورد،
-هدیه‌ای می آورد-
برگ‌هایش كم كم باز شدند!

برگ ها باز شدند:
ـ «...یافتم! یافتم! آن نكته كه می خواستمش!
با شكوفائی خورشید و،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش!
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته‌ی یاس و سحر بافته‌ام:
« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام!
***
این گل سرخ من است!
دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق،
كه بری خانه دشمن!
كه فشانی بر دوست!
راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست!

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید.»

تو هم، ای خوب من!
این نكته به تكرار بگو!
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو!
«دوستم داری»؟ را از من بسیار بپرس!
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
* تو نیستی که ببینی*
.
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست!
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
*
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری.
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاهِ پُر از آفتاب، می‌نگرند.
*
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند؛
تو را به نام صدا می‌کنند!
هنوز نقش تو را از فراز ِ گنبد ِ کاج
کنار باغچه،
زیر درخت‌ها،
لب حوض
درون ِ آینه‌ی پاک آب می‌نگرند
*
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده‌ست
طنین ِ شعر ِنگاه تو در ترانه‌ی من.
تو نیستی که ببینی، چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ ِ بی‌جوانه‌ی من.
*
چه نیمه شب‌ها، کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنان‌که دلم خواسته‌ست، ساخته‌ام!
چه نیمه شب‌ها -وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته‌ام!
*
به خواب می‌ماند،
تنها، به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم.
*
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه دراین خانه است
غبار سربی ِ اندوه، بال گسترده‌ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده‌ست.
.
غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین،
ستاره‌ی بیمارست
دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان ِ همیشه بیدارست
تو نیستی که ببینی!
.
#فریدون_مشیری
از دفتر: #از_خاموشی

🔷 @FereydoonMoshiri
 

موضوعات مشابه

بالا