مجموعه شعرو قصه های کودکان .. 🦋

  • نویسنده موضوع sahar♡
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 135
  • برچسب‌ها
    گنجور
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

شعرکودکانه صبح..​

صبح شده پاشو جونم
ز خواب جدا شو جونم

چشاتو وا کن صبحه
سر تو بالا کن صبحه

لج نکن و بهانه سازی نکن
پاشو دیگه شیطونو راضی نکن

نگاه بکن که آفتاب
نیفته تو اتاق خواب

وقتی پریدی از خواب
دیدی که رفته مهتاب

خاموش شده ستاره
وقت تلاش و کاره

یادت نره سلامت
شیرین باشه کلامت

خوشرو و سرزنده باش
اخمو نه!خوش خنده باش
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

قصه کاکلی و‌ میوچی..​


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود🤗

گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند.

یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود.

یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. »

میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. »

کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟»

میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟»

میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد.

با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!»

میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند.

از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت.
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
#شعر_کودکانه

نان تازه...​


دانيد من كه هستم؟
من نان تازه هستم
خوش عطرم و برشته
عطرم به جان سرشته
زينت سفره هايم
قوت دست و پايم
حاصل كار ياران
خوراك صد هزاران
حكايتم دراز است
در من هزار راز است
بشنو تو سرگذشتم

چه بودم و چه گشتم

گندم بودم در آغاز
گندم ناز و طناز
دهقان پير مرا كاشت
زحمت كشيد تا برداشت
هر روز و شب داد آبم
ببين چقدر شادابم
از رنج و كار دهقان
كم كم شدم شكوفان
قدم بلند شد كم كم
بوسيد رويم را شبنم
به به به خوشه هايم
گندم با صفايم
شد ساقه ام طلايي
آي برزگر كجايي؟

پيشم بيا شتابان
با داس تيز و بران

دروم كرد مرد دهقان
برد پيش آسيابان

آردم كرد آسيابان
خمير شدم پس از آن
گذاشت رو پاروش نانوا

چيد تو تنور خمير را

گرفتم از آتش جان
يواش يواش شدم نان

ده ها تن گرم كارند
شب تا سحر بيدارند

تا نان شود مهيا
آيد به سفره ما

اي كه می خوري نان را
بدان تو قدر آن را.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: شبنم
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

کرمولک_کوچولو_قهرمان می شود​

یکي بود یکی نبود، کرمولک کوچولوی قصه ما با پدرو مادرش در باغچه کوچولوی حیاط خانه‌ای زندگی می‌کرد. کرمولک دوستان زیادی داشت که هرروز باهم در این باغچه زیبا بازی می‌کردند. کرمولک قصه ما خیلی بچه خوبی بود اما خودش همیشه فکر می‌کرد که نمی‌تواند کارهای بزرگ را درست انجام دهد. او همیشه نگران بود که اگر اتفاق بدی بيفتد او توانایی هیچ کاری را ندارد.

او همیشه دوست داشت خیلی شجاع باشد و همیشه در رویا‌هایش خودش را خیلی قوی می‌دید ولی در واقعیت این‌طور نبود!

کرم کوچولوی قصه ما هر وقت تنها می‌شد با خودش فکر می‌کرد که ‌ای کاش بتواند شجاع باشد ولی نمی‌توانست این شجاعت را نشان بدهد. گاهی که با دوستانش دور هم جمع می‌شدند واز کارهایی که می‌توانستند انجام دهند تعریف می‌کردند، کرمولک چون با خودش فکر می‌کرد نمی‌تواند کاری را درست انجام دهد ساکت می‌ماند ودوستانش همیشه فکر می‌کردند که او یا خجالتی است یا ترسو و این باعث می‌شد کرمولک غصه بخورد.

یک شب کرمولک قصه ما با غصه این‌که او هرگز نمی‌تواند کار بزرگی را درست انجام دهد به خواب رفت ولی از شدت ناراحتی از خواب پرید ودید که مادرش در کنار اونشسته وبه آرامی اورا نوازش می‌کند. مادرش علت پریشانی‌اش را پرسید و کرمولک هم به او توضیح داد که خیلی دوست دارد بتواند کارهای بزرگی را خودش به تنهایی انجام دهد ولی نمی‌تواند واین باعث شده تا دوستانش کمی به او بخندند...

مادر کرمولک به او گفت: «عزیزم، اتفاقا تو توانایی‌هایی داری که شاید دیگران نداشته باشند و با استفاده از این توانایی‌ها می‌توانی کارهایی انجام بدهی که خیلی بزرگ ومفید باشند، مثلا این خیلی خوب است که تو در مورد مشکلی که احساس می‌کنی وجود دارد فکر می‌کنی ودوست داری آن را حل کنی.»

کرمولک کمی در تخت خوابش این طرف و آن طرف کرد و فکر کرد تا این‌که فکری به خاطرش رسید. او به یاد آورد که پدرش همیشه می‌گوید با تمرین کردن کارهای سخت راحت می‌شود! پس لبخندی زد و باآرامش به خواب رفت. از فردای آن روز کرمولک در وقت تنهایی به جای این‌که به این فکر کند که هرگز کاری را درست انجام نمی‌دهد، تمرین می‌کرد تا بتواند از توانایی‌هایش استفاده کند. ورزش می‌کرد، به مادرش کمک می‌کرد، کار‌هایش را با دقت و به تنهایی انجام می‌داد.

کم کم دیگر آن احساس بد را نداشت و می‌توانست باور کند که می‌تواند، تا این‌که در یک روز بارانی یک چاله کوچک آب در باغچه جمع شده بود. بعد از باران بچه‌ها به دیدن رنگین کمان آمدند و خواستند کمی بازی کنند که یک دفعه موش کوچولو یکی از دوستان کرمولک که همیشه تند‌تر از همه حرکت می‌کرد، افتاد داخل چاله. كرم همه‌اش تکان می‌خورد چون نمی‌توانست از آن بیرون بیاید. همه جا گلی ولیز بود و همه بچه‌ها ترسیده بودند. در همین حال بود که کرمولک فکری به ذهنش رسید و سریع رفت یک شاخه کوچک ونازک چوب پیدا کرد وبا شجاعت به چاله نزدیک شد واز دوستش خواست تا شاخه را بگیرد وآرام آرام بیرون بیاید. بعد از این‌که کرمولک دوستش را از چاله بیرون آورد تمام دوستانش برایش هورا کشیدند و همه به او می‌گفتند: «کرمولک قهرمان!»

کرمولک خیلی خوشحال بود که توانسته بود کار بزرگی را به درستی انجام دهد و به یاد تصمیم مهمی که آن شب گرفته بود افتاد که باید تمرین کند تا از توانایی‌هایش درست استفاده کند. پس زودی به خانه رفت وماجرا را به مادرش گفت، مادر کرمولک او را بوسید و به او آفرین گفت، چون کرمولک فکر خیلی خوبی کرده بود وتوانسته بود مشکلش را حل کند. پس او حالا هم توانایی خوب فکر کردن را داشت و هم کمک کردن به دوستانش. کرمولک کوچولوآن شب خواب خوشی کرد.
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

شعر_شب..​

شب که میشه ستاره ها
راهی آسمون میشن
دور و بر ماه میشینن
همدل و همزبون میشن
شب ها بیا کنارهم
به آسمون نگا کنیم
ستاره ها را ببینیم
با همدیگه دعا کنیم
به یاد بیاریم که خدا
ما آدما را آفرید
ماه قشنگ نقره ای
ستاره ها را آفرید

بیا با هم بگیم خدا،
خدای پاک و مهربون
هر کسی که به یادته
به آرزوهاش برسه
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

#میوه های غمگین!​


پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل ***** گریه می کردند.

پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل ***** هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟

گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.

یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه ***** هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...

هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.

سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.

یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.

پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

شعرکربلا...​



دویدم و دویدم به کربلا رسیدم

حالا بشید مهیا می خوایم بریم کربلا

شهر امام حسینه امام سوم ما


کربلا شهر ماتم شهر مصیبت و غم

دوستان من گوش کنید تا ماجراشو بگم


حدود سال شصتم از شهر کوفه مردم

نامه زیاد نوشتن گفتن امام سوم

ما مرد کارزاریم اما امام نداریم

اگر بیای به کوفه اطاعت از تو داریم


وقتی امام قبول کرد رو سوی کوفه آورد

تنها گذاشتن اونو دروغگوهای نامرد
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: مانا
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
قصه کودکانه

#مسواک_بی_دندون​



یک مسواک بود کوچولو وبی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد

هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.

یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!»

تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.»


مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام »


حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی.


نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟»

مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت:


من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: مانا
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

آقای رفتگر...​

من آقای رفتگرم

زباله هارو می برم

هرشب میام درِخونه ها

سراغ اون زباله ها

که ریخته توی کیسه ها

کیسه هارو برمی دارم

داخل ماشین میذارم

اگه زباله جمع بشه

باعث بیماری می شه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: مانا
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18

آش.. #شعر​


دیگچه می خواست آش بپزه

یه آشِ ترش و خوشمزه

عدس آورد؛ لوبیا و ماش

نخودی پرید تو دیگ آش

:« منم میام، منم میام

تو دیگچه خیلی خوبه جام»

دیگچه می خواست آش بپزه

یه آشِ رشته خوشمزه

کشکُ آورد با سبزی هاش

نخودی پرید تو دیگه آش

:« منم میام، منم میام

تو دیگچه خیلی خوبه جام»

دیگچه می خواست آش بپزه

یه آش دوغ خوش‏مزه

ماست رو آورد با کاسه‏هاش

نخودی پرید تو دیگ آش

:« منم میام، منم میام

تو دیگچه خیلی خوبه جام»

دیگچه خانم جوش آمد

صدایی از توش آمد

:« نخود هر آشی نخودی

قاطیِ هر آشی شدی

به تو می گن فضولچه!

آش می پزم به تو چه!
 
بالا