سوالات درس ١۴ هدیه آسمانی کلاس دوم 🔴 ۱۰۰ درصد کامل و جامع

اعتصامی

اعتصامی

هلنم کاش بمونی تو برام
مدیر کل
تاریخ ثبت‌نام
4/10/22
نوشته‌ها
23,171
پسندها
22,665
امتیازها
113
مدال ها
6
سوالات درس ١۴ هدیه آسمانی کلاس دوم 🔴 ۱۰۰ درصد کامل و جامع

سوالات درس ١۴ هدیه آسمانی دوم دبستان با جواب, در این مقاله با پاسخ و جواب سوال های تمرینات فکر می کنم و امین و مینا و گفت و گو کنیم و دوست دارم درس ۱۴ چهاردهم دعای باران کتاب هدیه آسمانی کلاس دوم دبستان را قرار داده ایم. در ادامه با بخش آموزش وطن وی همراه ما باشید.

همچنین بخوانید :سوالات درس ١٣ هدیه آسمانی کلاس دوم دبستان

جواب فکر می کنم درس ١۴ هدیه های آسمانی دوم

خدا امام حسين (عليه‌السّلام) را خیلی دوست دارد؛ زیرا… .

پاسخ: زیرا وقتی امام حسین علیه السلام دستان خود را به سوی آسمان بلند کرد و برای باریدن باران دعا کرد، هنوز دعای او تمام نشده بود که صدای رعد و برق در آسمان شهر پیچید و باران بارید.

جواب امین و مینا درس ١۴ هدیه های آسمانی دوم

امين و مينا می‌خواهند به كمک شما جاهای خالی را كامل كنند. به آن‌ها كمک كنيد.

امام حسین (علیه‌السّلام)

پاسخ:
نام پدر: امام علی (ع)
نام مادر: حضرت فاطمه (س)
روز شهادت: عاشورا
نام دشمنش: یزید


جواب گفت و گو کنیم درس ١۴ هدیه های آسمانی دوم

این تصویر چه ماجرایی را نشان می‌دهد؟

پاسخ: این تصویر روز عاشورا را نشان می دهد که امام حسین علیه السلام در حال نصیحت کردن سپاه یزید هستند تا آنها را متوجه فاسد بودن یزید و دستگاهش کنند.

آن را رنگ‌آميزی كنيد و درباره‌ی داستان آن با دوستانتان گفت‌وگو كنيد.

پاسخ: امام حسین (ع) و یاران با وفای ایشان در دهم محرم سال ۶۱ هجری قمری در مقابل لشگر عظیم یزید قرار گرفتند. صحبت های امام در مقابل دشمنی که خدا را فراموشش کرده بودند و به خاطر پول و ثروت جلوی امام قرار گرفته بودند، اثری نداشت و در نهایت امام حسین (ع) و یاران باوفایش به شهادت رسیدند. ما مسلمانان هر سال این روز را گرامی می داریم و به عزاداری می پردازیم

جواب دوست دارم درس ١۴ هدیه های آسمانی دوم

داستان زير را با كمک دوستانم در چند جمله ادامه بدهم.

هديه‌ی كوچک
در آسمان آبی، ابر كوچكی بود كه فقط يک ذرّه باران داشت. به دوستش باد گفت: «من فقط يک ذرّه باران دارم و با آن می‌خواهم يک كار بزرگ و قشنگ كنم.»
باد گفت: «پس با من بيا» و ابر كوچولو را برد بالای جادّه‌ای خاكی.
آن پايين آدم‌های زيادی پياده می‌رفتند. ابر كوچولو پرسيد: «اين‌ها كجا می‌روند؟»
باد گفت: «اين‌ها مسافران كربلا هستند و به زيارت مردی می‌روند كه خيلی مهربان و شجاع بود.»
باد ابر كوچولو را پايين‌تر برد و گفت: «آدم‌های كنار جادّه را ببين! آن‌ها به خاطر علاقه‌ای كه به آن مرد بزرگ دارند، به مسافران كمک می‌كنند و به آن‌ها آب و غذا می‌دهند.»
ابر کوچولو گفت: «كاش من هم می‌توانستم به آن‌ها كمک كنم. اما يک ذرّه‌باران من به چه درد اين همه آدم می‌خورد؟»
باد تا آرزوی ابر كوچولو را شنيد، او را برد بالای خانه‌ای كوچك.
آن پايين دختركی نشسته بود و دست به دعا بلند كرده بود: «خدايا! همه دوستانم چيزي دارند كه به مسافران كربلا بدهند ولی من چيزی ندارم يک هسته خرما كاشته‌ام تا درخت شود. آن وقت خرماهايش را به مسافران هديه بدهم. خدايا! باران بفرست تا درختم بزرگ شود …»
باد به ابر كوچولو گفت: دوست خوبم، دوست داری اينجا بباری؟
ابر كوچولو به فكر فرو رفت و…

پاسخ: و گفت: بله دوست دارم آرزوی این دختر کوچک را که از صمیم قلبش می خواهد به مسافرین کربلا چیزی و یا غذایی بدهد، کمک کنم.
 
بالا