مهرانه عسلی : )
ارزشمند
- تاریخ ثبتنام
- 16/11/22
- نوشتهها
- 2,019
- پسندها
- 2,591
- امتیازها
- 113
- مدال ها
- 4
لطفا لطفااا لطفا لطفا کسی فکرمیکنه حرفام دروغه از تاپیکم بره بیرون
چون حوصله جرو بحث ندارم
دیشب از ساعت 12 ونیم تا 5 بیدار بودم سر یهموضوعی خیلی ناراحت بودم هرکاریمکردم نتونستم بخوابم کم کم خوابم گرفت ولی خواب بیدار بودم
حس کردم یکی زنگ ایفون خونمونو زد اون لحظه میدونستم مامانم تو هاله
بلند شدم چشماممم به زور باز میشد که برم بگم یکی زنگ زد(سه سال پیش ساعت 4 ونیم صبح یهو داییم خونمونو پیدا کرد بعد 30 سال فکر کردم اونلحظه شاید بازهم داییم باشه حالا داستان اون جداست )
بلند شدم تا کناردر اتاق رفتمانگاااااریکییییی منوووو از زمین بلند کرددد نزاشت برمممم بعد یواااش منو گذاشتن پاییننن
اون لحظه تو هوا پاهامو تکون تکون میدادم وقتی من اومدم یواش پایین انگار زبونم قفل کرده بود نترسیدم اصلا ولی نمیدونم چرا نتونستم حرفی بزنم یا خواهرمو بیدار کنم بعد چند دقیقه بلند شدم خودم رفتم رو تختم ....
خیلی ببخشید خیلی ببخشید یهو دستشوییم گرفت رفتنم تو هال دیدم مامانم تو تاریکی نشسته با اینکه چشمام بسته بود جایی رو نمیدیدم گفتم مامان تو هستی گفت اره پس کی مخیواست باشه (اول یکی بلند شدن از رو زمین و اروم اومدن روی زمین _دوم با چشمای بسته چه جور یفهمیدم مامانم تو هاله )
بعد گفت بابا دستشوییه گفتم باشه بعد رفتم دوباره خوابیدم
صبح ساعت 8 بیدار شدم داشتم به این موضوع فکر میکردم اینا رویلا بود یا واقعی
گفتم مامان بیدار شد میپرسم که من صبح ساعت 5 یا 5 ونیم بلند شدم یانه (چون یکذره انگار هوا تاریک بود داشتم میرفتمروو تخت بگیرم بخوابم )
صبح بلند شد مامانم بهش گفتم من بلند شدم یانه گفت اره
پس همه قضیه دیشب درست بوده /را من از رو هوا بلند شدم و اروم اومدم پایین ؟؟؟؟باخودم میگم خب شاید پرواز روح بوده
ولی مگه پرواز روح جسمم تکون میخوره !!!!!!!من بلند شدممم رفتم رو تختممم قشنگ یادمههههه
کسی همچین سابقه ایی داشته ؟؟؟؟؟؟
چون حوصله جرو بحث ندارم
دیشب از ساعت 12 ونیم تا 5 بیدار بودم سر یهموضوعی خیلی ناراحت بودم هرکاریمکردم نتونستم بخوابم کم کم خوابم گرفت ولی خواب بیدار بودم
حس کردم یکی زنگ ایفون خونمونو زد اون لحظه میدونستم مامانم تو هاله
بلند شدم چشماممم به زور باز میشد که برم بگم یکی زنگ زد(سه سال پیش ساعت 4 ونیم صبح یهو داییم خونمونو پیدا کرد بعد 30 سال فکر کردم اونلحظه شاید بازهم داییم باشه حالا داستان اون جداست )
بلند شدم تا کناردر اتاق رفتمانگاااااریکییییی منوووو از زمین بلند کرددد نزاشت برمممم بعد یواااش منو گذاشتن پاییننن
اون لحظه تو هوا پاهامو تکون تکون میدادم وقتی من اومدم یواش پایین انگار زبونم قفل کرده بود نترسیدم اصلا ولی نمیدونم چرا نتونستم حرفی بزنم یا خواهرمو بیدار کنم بعد چند دقیقه بلند شدم خودم رفتم رو تختم ....
خیلی ببخشید خیلی ببخشید یهو دستشوییم گرفت رفتنم تو هال دیدم مامانم تو تاریکی نشسته با اینکه چشمام بسته بود جایی رو نمیدیدم گفتم مامان تو هستی گفت اره پس کی مخیواست باشه (اول یکی بلند شدن از رو زمین و اروم اومدن روی زمین _دوم با چشمای بسته چه جور یفهمیدم مامانم تو هاله )
بعد گفت بابا دستشوییه گفتم باشه بعد رفتم دوباره خوابیدم
صبح ساعت 8 بیدار شدم داشتم به این موضوع فکر میکردم اینا رویلا بود یا واقعی
گفتم مامان بیدار شد میپرسم که من صبح ساعت 5 یا 5 ونیم بلند شدم یانه (چون یکذره انگار هوا تاریک بود داشتم میرفتمروو تخت بگیرم بخوابم )
صبح بلند شد مامانم بهش گفتم من بلند شدم یانه گفت اره
پس همه قضیه دیشب درست بوده /را من از رو هوا بلند شدم و اروم اومدم پایین ؟؟؟؟باخودم میگم خب شاید پرواز روح بوده
ولی مگه پرواز روح جسمم تکون میخوره !!!!!!!من بلند شدممم رفتم رو تختممم قشنگ یادمههههه
کسی همچین سابقه ایی داشته ؟؟؟؟؟؟