داستان های ترسناک

[مانا]

من داستان‌های گرگ نما خیلی،دوس دارم وخون اشام

 

[مانا]

غول ها موجوداتی بزرگ هستند.معمولا بلند قد و بزرگ هستند و ممکن است آن ها را با دیو اشتباه بگیریم.گفته شده انسان ها ابتدا بزرگ بودند و غول آسا اما در گذر زمان کوچک تر شده اند.

اتفاقا توشهرمون
یه آدم هیکلی خیلی بلند قد هس
ما میگیم شبیه غول هستش

 

[gamer]

من داستان‌های گرگ نما خیلی،دوس دارم وخون اشام

من هم از این داستان ها خوشم می آید.مخصوصا گرگنما ها که از نظر من خاص هستند.

 

[gamer]

اگر کسی داستانی بلد است بگوید.

 

[gamer]

 

[gamer]

داستان از زبان پسری است که مردی با خنده های ترسناک بسوی او حمله ور شده است

دوست من راحت می خوابد اما من دوست دارم پیاده روی کنم.
به نظر من او خیلی مثبت است.دو شب بود که برای پیاده روی از پانسیون بیرون رفتم.کمی بعد در منطقه ای تقریبا سرسبز مردی خندان را دیدم که چشم های ترسناک و خنده های چندش داشت.می رقصید و به گمانم اتفاق خوبی در زندگی اش افتاده بود.
ایستاد.به من لبخند زد.به هر حال من لبخندی زدم و رفتم به سوی دیگر جاده که امن تر است...
ناگهان مرد هم آمد آن سر جاده و شروع به دویدن کرد.
لرزیدم...انگار بدنم خشک شده بود...نمی دانستم چه کار باید کرد...فورا من هم دویدم تا بلکه نجات پیدا کنم.
مرد مدام می دوید و کرکر می خندید.


چنانچه به پانسیون رسیدم مرد ناپدید شد...

 

[gamer]

دوزخ از چشمانش_این داستان برگرفته از ادعایی است در مجله ای نامعتبر...

شب بود.هوا تاریک بود.من قصد داشتم به خانه برگردم که از چند متری متوجه دو چشم قرمز شدم.سگی با پانصد سانت قد!.

کم کم ماشینی به طرف من آمد.ماشین توقف کرد و من از راننده پرسیدم:آن سگ را آنجا می بینی؟
مرد نگاهی کرد و ناگهان با ترس گفت:یا عیسی مسیح! و فرار کرد.
سگ ناپدید شد.من تمام عمر را با سگ ها گشته بودم و آن طور سگی ندیده بودم.
بگذریم،این ماجرا من را تشویق کرد دنبال آن ماجرا بروم.در صومعه ی آن اطراف پرس و جو کردم و موفق شدم کشف کنم کسی آن اطراف قبلا دفن شده است.
یک شب من در خانه ام که یک تریلر است می خواستم بخوابم که صدای ترسناکی مثل ضربه زدن به تریلر شنیدم.
اسلحه را برداشتم و بیرون رفتم اما کسی نبود.
یک خفاش به من حمله ور شد و چون جاخالی دادم آن سگ ترسناک را دوباره دیدم.
سگ به من حمله ور شد اما من هم بیکار ننشستم.به او شلیک کردم و چون پایش زخمی شد با سرعت باور نکردنی فرار کرد.

 

[gamer]

دوزخ از چشمانش_این داستان برگرفته از ادعایی است در مجله ای نامعتبر...

شب بود.هوا تاریک بود.من قصد داشتم به خانه برگردم که از چند متری متوجه دو چشم قرمز شدم.سگی با پانصد سانت قد!.

کم کم ماشینی به طرف من آمد.ماشین توقف کرد و من از راننده پرسیدم:آن سگ را آنجا می بینی؟
مرد نگاهی کرد و ناگهان با ترس گفت:یا عیسی مسیح! و فرار کرد.
سگ ناپدید شد.من تمام عمر را با سگ ها گشته بودم و آن طور سگی ندیده بودم.
بگذریم،این ماجرا من را تشویق کرد دنبال آن ماجرا بروم.در صومعه ی آن اطراف پرس و جو کردم و موفق شدم کشف کنم کسی آن اطراف قبلا دفن شده است.
یک شب من در خانه ام که یک تریلر است می خواستم بخوابم که صدای ترسناکی مثل ضربه زدن به تریلر شنیدم.
اسلحه را برداشتم و بیرون رفتم اما کسی نبود.
یک خفاش به من حمله ور شد و چون جاخالی دادم آن سگ ترسناک را دوباره دیدم.
سگ به من حمله ور شد اما من هم بیکار ننشستم.به او شلیک کردم و چون پایش زخمی شد با سرعت باور نکردنی فرار کرد.

حدس می زنم هم سگ و هم خفاش یک یا دو خون آشام بوده باشند.حتی مرد راننده.

 

[مانا]

حدس می زنم هم سگ و هم خفاش یک یا دو خون آشام بوده باشند.حتی مرد راننده.

مرد راننده که ترسیدش،نمیتونه خون آشام بوده باشه
خفاش وسگ بودن

 

[gamer]

مرد راننده که ترسیدش،نمیتونه خون آشام بوده باشه
خفاش وسگ بودن

میشود.