داستان از ابوریحان بیرونی

  • نویسنده موضوع ساره
  • تاریخ شروع
ساره

ساره

کاربر نمونه
Ms
تاریخ ثبت‌نام
9/10/22
نوشته‌ها
444
پسندها
1,060
امتیازها
93
مدال ها
6
جنسیت
خانم👩

Abu rayhan al biruni

آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم وشما باید زیر باران بمانید!


ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: مردک چه میگوئی ؟ این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر روی من گفتم . من گوشهام نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم.

شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟

آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، سگ من میدانست! شاگرد ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران میآید ؟ آسیابان گفت : هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود”. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم”.
 
ساره

ساره

کاربر نمونه
Ms
تاریخ ثبت‌نام
9/10/22
نوشته‌ها
444
پسندها
1,060
امتیازها
93
مدال ها
6
جنسیت
خانم👩

داستان از ابوریحان بیرونی – 2​

آورده اند که «سلطان محمود غزنوی» در شهر غزنین، در باغِ هزار درخت در طبقه ی بالای کاخ، در اتاقی به همراه ابوریحان بیرونی نشسته بود. سلطان محمود رو به ابوریحان کرد و گفت: «شنیده ام که از علم ستاره شناسی خبر داری، حکم کن و بگو که من از کدام در بیرون نخواهم رفت. آن را بر تکه کاغذی بنویس و در زیر تشک من قرار بده.»

ابوریحان بیرونی «اُسطُرلاب» خواست و احوال ستارگان را اندازه گرفت و موقعیت خورشید را تعیین کرد. بعد از کمی فکر کردن، جواب سلطان را بر تکه ای کاغذ نوشت و آن را زیر تشک سلطان محمود قرار داد. سلطان محمود گفت: «آیا حکم کردی؟»

ابوریحان گفت: «بله»

سلطان محمود دستور داد تا تیشه و بیل بیاورند و در سمت شرق در کنار در چهارم، در دیگری را بکنند و او از آن بیرون رفت. سپس گفت که آن تکه کاغذ را بیاورند. سلطان محمود با تعجب تمام دید که ابوریحان بر روی کاغذ نوشته است:« سلطان از هیچ کدام از این چهار در بیرون نمی رود، بلکه بر دیوار شرقی دری می کنند و او از آن در بیرون می رود.»

سلطان محمود وقتی این مطلب را خواند بسیار عصبانی شد و دستور داد ابوریحان را از بالای قصر به پایین بیاندازند. ماموران حکم سلطان محمود را اجرا کردند و ابوریحان را از بالای بام به پایین انداختند اما در چند متری سطح زمین توری بسته شده بود که از شانس خوب ابوریحان، او روی آن تور افتاد و صدمه ای ندید.

سلطان محمود وقتی دید به او صدمه ای نرسید گفت: «او را بیاورید.»

ابوریحان را نزد سلطان حاضر کردند. او به ابوریحان گفت: «آیا از این اتفاق خبر داشتی؟»

ابوریحان گفت: « بله من می دانستم که چنین اتفاقی می افتد اما به من آسیبی نمی رسد.»

سلطان گفت: «آیا دلیلی برای حرفت داری؟»

ابوریحان غلامش را صدا زد و از او خواست تقویمی را که احوال خودش را در آن نوشته بود بیاورد. در آن تقویم احکام آن روز را پیدا کرد که در آن نوشته شده بود: «مرا از جای بلندی می اندازند اما به سلامت به زمین می آیم و تندرست بر می خیزم.» سلطان محمود با شنیدن این داستان بیشتر ناراحت شد و دستور داد او را به قلعه ببرند و زندانی اش کنند.

ابوریحان بیرونی را به قلعه غزنین بردند و شش ماه در آن جا بی گناه حبس بود. این هم نمونه ای از استبداد و زور گویی سلطان محمود غزنوی. در آن شش ماه که ابوریحان در «قلعه غزنین» زندانی بود، هیچ کس حرف ابوریحان را پیش سلطان محمود نزد و وساطت او را نکرد. تنها یکی از غلامان او به قلعه می رفت و کارهای او را انجام می داد.

روزی این غلام در دشت های غزنین مشغول عبور بود که فالگویی او را خواند و به او گفت: «من در طالع تو حرف های گفتنی زیادی می بینم، به من هدیه ای بده تا آن را برای تو بگویم.» غلام دو درهم نقره به او داد و فالگو گفت: «عزیزی از نزدیکان تو در رنج به سر می برد. او از امروز تا سه روز دیگر از آن رنج خلاص می شود و با هدیه های بسیاری به خانه بر می گردد.»

غلام که خوشحال شده بود، خواست هر چه زودتر این خبر را به ابوریحان بیرونی بدهد و او را خوشحال کند. او داستان را برای ابوریحان تعریف کرد. ابوریحان لبخندی زد و گفت: «ای نادان! نمی دانی که در چنین جاهایی نباید ایستاد تا کسی سر کیسه ات نکند!؟ دو درهم به خاطر این نادانی ات از دست دادی.»

چنین روایت کنند که خواجه احمد حسن میمندی در این شش ماه منتظر فرصتی بود که وساطت ابوریحان را کند. عاقبت این فرصت در شکارگاه دست داد. او وقتی سلطان را خوشحال و خشنود دید، کم کم سخن را به دانش نجوم کشاند و سپس گفت: بیچاره ابوریحان که دو پیش بینی به آن خوبی کرد، به جای اینکه از شما پاداش بگیرد زندانی شد.»

سلطان محمود گفت: «خواجه بداند که من خودم هم از این اتفاق ناراحت هستم. می گویند که این مرد در جهان بی نظیر است و بعد از ابو علی سینا کسی همتای او نیست. اما چه کنم که هر دو حکمش برخلاف رای من بود و پادشاهان حکم کودکان را دارند، اگر سخنی بر وفق رای آنها نباشد عصبانی می شوند و از کوره در می روند. او می بایست حرفی میزد که موافق نظر من باشد تا از ما بهره ببرد. آن روز که ابوریحان آن دو پیش بینی را کرد، اگر یک کدام از آنها به خطا می رفت برای او خیلی بهتر بود.»

سلطان محمود سپس دستور داد تا او را از زندان آزاد کنند و یک اسب به همراه یک غلام و یک کنیز به همراه هزار دینار طلا و هدایای دیگر به ابوریحان بدهند. طبق پیش بینی فالگو، ابوریحان را بعد از سه روز آزاد کردند. سلطان از او معذرت خواست و گفت: «ای ابوریحان، تو دانشمند بزرگی هستی و احترام تو بر ما واجب است ولی اگر می خواهی از ما بهره مند باشی، موافق میل ما حرف بزن چیزی بگو که به مزاج ما خوشایند باشد.»

ابوریحان از آن به بعد رفتارش را با سلطان عوض کرد و سعی کرد حرفی نزند که مخالف رای سلطان محمود باشد. او بعد از این که به خانه رفت به غلامش گفت:«به دنبال آن فالگو برو و او را پیدا کن.» غلام بعد از چند روز جست و جو آن فالگو را پیدا کرد و پیش اربابش آورد. فالگو شخص بسیار نادان و بی سوادی بود. ابوریحان به او گفت: « آیا از طالع خودت به هنگام تولد خبر داری؟»

فالگو گفت: «آری» و آن را به ابوریحان نشان داد. ابوریحان در طالع فالگو نگاه کرد و دید که در هنگام تولد از استعداد پیشگویی به بهترین شکل برخوردار بوده است و به همین دلیل هر چه به دلش می آید نزدیک به حقیقت است.
 
بالا