خاطراتِ خانه پدری.. 🦋 (متن، شعر)ایده

  • نویسنده موضوع sahar♡
  • تاریخ شروع
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
بی وفا، من در هوایت، بی هوا بغضم گرفت
بی صدا سوزِ نوایت، بی هوا بغضم گرفت

خواستم از خاطراتت، تلخی اش را کم کنم
خاطرم آمد صدایت، بی هوا بغضم گرفت

دست بر قابی زِ عکست روی دیوار آورم
یادم آمد، چشمهایت، بی هوا، بغضم گرفت

آمدم از روزهای رفته ام یادی کنم،
بی وفا، با آن وفایت! بی هوا بغضم گرفت

بی تو در ثانیه ها، من لحظه ای غافل شدم
غافل از جور و جفایت، بی هوا بغضم گرفت

تا به کی بر قلبِ من خنجر زنی ای آشنا!
باز رعنا! خنده هایت! بی هوا بغضم گرفت

بغض خواهد کشت ما را، چشمهایم خسته اند
باز هم افسوسِ یادت، بی هوا بغضم گرفت
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
ﮐـــﺎﺵ ﻣــــﻦ ﻫــــﻢ ﮐـــﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺷــــﺘــــﻢ . . .
ﮐـــﻪ ﺑــــﺎ ﺑـــﺴـــﺘــــﻦ ﭼـــﺸـــﻤـــﺎﻧــــﻢ . . .
ﺣـــﺲ ﻗـــﺸـــﻨـــﮓ ﻧــــﮕـــﺎﻫـــﺶ ﺭﺍ ﺍﺣــــﺴـــﺎﺱ ﻣــــﯿـــﮑـــﺮﺩﻡ...
ﺑـــﻮﯼ ﻧـــﻔـــﺴــــﻬـــﺎﯾـــﺶ ﺭﺍ ﻣـــﯿـــﺸـــﻨـــﯿـــﺪﻡ . . .
ﮐـــﺎﺵ ﻣـــﻦ ﻫــــﻢ ﮐـــــﺴــــﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺷــــﺘــــﻢ . . .
ﮐــــﻪ ﺣـــﺘــــﯽ ﻭﻗــــﺖ ﻧـــﺒــــﻮﺩﻧــــﻢ . . .
ﻋـــﺎﺷـــــﻘــــﻢ ﺑــــﺎﺷــــــﺪ . . .
ﮐـــــﺎﺵ . . .
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
متن قشنگیه :
حرمتها که شکسته شد
مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی
انچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد
انچه نباید بگویی گفته شد
فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است
نه دیواری خراب کنی از نو بسازی
دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن آن بودی"
راستی حالا که خود را بی خانه کردی
با آوارگیت چه میکنی
شاید به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری...
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
ساکتم ...
ساکت!!!
اما پرم از حرفهای تلخ ...
پر از رمز و راز ...
و امروز پس از سالها احساس می کنم فهمیدم ...!
فهمیدم وقتی کسی حرفهایت را نمی فهمد ...
باید در سکوت آرام و بیصدا سوخت !!!
باید رها کرد....
باید رفت...
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
نگاهم که به مانیتور می افتد لبخندی تلخ روی لبم نقش می بندد.دایره کنار اسمت خاکستری است و این یعنی تو اینجا نیستی
انگار قرار است تو تا آخرین روز دنیا خاکستری باشی و من همچنان منتظرت باشم
اما من مثل همه ی 29 روز گذشته برایت نامه می نویسم تا شاید بالاخره از پس این همه خاکستری خودت را نشان دهی!!
فرهاد من!!نکند بیستونت را کنده ای،لباست را تکانده ای و رفته ای دنبال زندگی ات!
شاید هم بی خیال شیرین شدی و تیشه ات را زده ای به ریشه ی هر چه عشق و عاشقی است!
دیگر حریف دلتنگی ام نمی شوم.کلی گله و شکایت ازنامهربانی هایت دارم که پنهانشان کردم زیر کیبورد.خیال ندارم برایت بنویسمشان اما باور کن نمی شود این همه دوری را تحمل کرد و صبور بود.
در نبودنت به همه رجوع کردم! اخم نکن حتی به خواجه حافظ!!!
اما چه فایده همه نصیحتم می کنند
همین سعدی که خودت سنگش را به سینه می زدی به سادگی ام خندید و گفت :
"از دشمنان برند شکایت به دوستان /چون دوست دشمن است.....".باور کن نگذاشتم شکایت کجا بریمش را تمام کند
چنان کلیاتش را به گوشه ی اتاق پرت کردم که دیوان حافظ از دیدن این صحنه شوکه شد و از آن روز دیگر هرچه برایت فال می گیرم حتی یکبار هم "یوسف گمگشته باز آید به کنعان " نمی آید!
من هم لج کرده ام و اصلا فال نمیگیرم و از سر ناچاری صبوری می کنم
اما وقتی صبوری می کنم .انگار چیزی در درونم ورم می کند.جلوی نفسم را می گیرد و مدام فشار می آورد به تک تک ذرات احساسم و قلبم را تکه تکه می کند و من مجبورم با یک لبخند احمقانه بر بلندای این فاصله ها و دلتنگی ها بایستم ، به دیگران سری تکان دهم و تظاهر کنم همه چیز خوب است.
شاید ندانی اما بعد از رفتن تو به همه چیز شک کرده ام .به قانون جاذبه ای که دیگر تو را سوی من جذب نمی کند .به نظریه ای که می گوید دنیا دارد کش می آید و منبسط می شود.
اما مطمئنم که همه ی این ها دروغ است! من هر روز با همه ی سلول های تنم درک می کنم که قلبم دارد تنگ تر و تنگ تر می شود و دنیایم همواره کوچک تر و کوچک تر ، آن قدر کوچک که در دایره ی خاکستری کنار اسمت توی ایمیلم خلاصه شده
مشکل از علم نیست!دانشمندان باید از این به بعد یک تبصره اضافه کنند زیر همه ی نظریه هایشان و بگویند این قانون ها در محیطی که بشدت آلوده به عشق و دیوانگی است صدق نمی کند.
حالا تو همچنان نقش نبودن را در این عاشقانه بازی کن تا من دیوانگی هایم هر لحظه شدت بیشتری بگیرد و این نوشته را به بحران واژگانی بکشم و یادم برود این یک داستان است و باید ساختار ،اسلوب،پیام ،و ....داشته باشد.و لازم است خوانندگان را به یک نتیجه ای برساند. نه اینکه همینطور آواره این خط آن خط شان کند.
بعدا تو خودت بیا و جواب تک تک نقدهایی که زیر این داستان ردیف می شود را بده!
البته اینجا همه دنبال ساختار و قالب نیستند کسی را می شناسم که از کت پیرمرد داستانش کلی پی نوشت(پ.ن) آویزان است و قانون های مصوب خودش را دارد. و من از خواندن نوشته هایش عجیب لذت می برم. ودیوانگی هایم ضربدر ده به توان بینهایت می شود
از این ها که بگذریم تصمیم دارم امروز با هم به تفاهم عادلانه ای برسیم.تو قلبی که دزدیده ای به من برگردان .در عوض من هم قول می دهم تو هر چند روز که نیامدی مواظب دلت باشم.شب ها توی گهواره آغوشم با لالایی محبت خوابش کنم.رویش پتو بکشم که سرما نخورد و با هم هر شب از دوری ات شعری تازه بگوییم.
تعجب نکن.دقیقا دو روز بعد از رفتن تو من هم شاعر شدم و هم فیلسوف!
کشف کرده ام یک رگ دیوانگی خالص در درون روحم زندگی می کند که رابطه ی مستقیم با دلتنگی ام دارد و فهمیده ام شب و روز از گردش زمین ایجاد نمی شود و تو درتمام این مدت
در مرکزی ترین نقطه منظومه دلم ،نقش خورشید را بازی می کرده ای.
چون از وقتی رفته ای همواره شب است.
صبر کن تا لحظه ای از فشار بی وقفه کلیدهای این کیبورد دست بکشم و دوباره به دایره کنار اسمت نگاه کنم!! شاید آمده باشی
اما نه! تو همچنان اسیر خاکستری ها هستی .و اصلا حواست هم نیست که 29 روز است که نیامده ای!!
در این مدت کلاغ ها خبرهای بد زیاد آورده اند.گفته اند حوالی تو زلزله آمده است.گفته اند مردی را کوسه خورده و قایقی در بیکرانه دریا غرق شده است
اما خودت بهتر می دانی به حرف کلاغ هایی که هنوز از پس هزاران قصه به خانه شان نرسیده اند نمی شود اعتماد کرد.پس من همچنان دلخوش آمدنت می مانم.
این نامه را همین طور نیمه کاره رها می کنم و گریه هایم که تمام شد ادامه اش را عاشقانه تر می نویسم.....
.
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﺣﮑﻢ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﮕﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﺍﺯ ﺣﺲ ﺍﺕ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ
ﺗﺤﻘﯿﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺣﻘﯿﺮﻧﺪ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺍﻧﺪ
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺑﺠﺎﯾﯽ ﻫﺎﺳﺖ
ﺳﺮ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﻌﻨﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺗﺮﺳﯿﻤﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺁﻫﻨﮕﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪ...
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
مادر بزرگ می گفت حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره!

راست می گفت...
حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است.
مثل چشم ها و دست های خیلی ها.

بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ...
حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل. همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم ,دلتون گرم❤️
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
سکــــــــوت زیباترین حرفی است که برای دیدن و ندیدن . . .
خواستن و نخواستن . . .
بودن و نبودن میشه گفت !!!
گفتنی ترین واژه برای نا گفتنی ترین لحظه ها ...
و آسون ترین کلمه برای سخت ترین
جمله هاست !!!
سکــــــــــوت ساده ترین پاسخ برای دلتنگی های همیشگی.............سکووووووووت کن......!!!
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد.
اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش "آلساندرا لولیتا اوسوالدو" وصل کرد.
در هر تماس او را با نام کاملش میخواند.
گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد
"آله لول اس"!
و دفعات دیگر نیز کوتاهتر: الو.
از آن پس بل با گفتن "الو" تلفن جواب میداد.
بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن "الو" می‌گفتند.
امروزه از هر نقطه دنیا صدای "الو" شنیده می‌شود، اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمی‌دانند و یا اصلاً کنجکاوی هم نمی‌کنند-
 
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
همه شهر مهیاست
مبادا که تو را...
آتش معرکه بالاست
مبادا که تورا...
این جماعت همه گرگند
مبادا که تو را...
پی یک شام بزرگند
مبادا که تو را...
دانه و دام زیاد است
مبادا که تو را...
مرد بد نام زیاد است
مبادا که تو را...
پشت دیوار نشستند
مبادا که تورا...
نانجیبان همه هستند
مبادا که تورا...
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را...
پرده بر پنجره انداز
مبادا که تورا...
دل به دریا زده ای پهنه سراب است
نه؟!
برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
 
بالا