منتظرم که جمعه بیاید و
همه ی ي تقصیر ها را
بندازم گردن آن بیچاره !
اصلا
خودم هم میدانم
روزها هیچ تقصیری ندارند …
تو نیستی
و هر روز
پر از دلتنگی ام …
چه فرقی میکند
سه شنبه باشد یا جمعه
یه “عشق” وقتی میاد
همه ی چیزو با خودش میاره ؛
وقتی میره همه ی چیزو با خودش میبَره ؛
یه چیزی رو جا میذاره ؛
مثل شعر ؛
مثل من ؛
مثل مرگ ..
من خودمو گم نکردم آصف !
من خودمو جا گذاشتم ..
سی سالگی به بعد
که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمینویسی
کف دستت
ودورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات
وهی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ي زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشیني پشت پنجره
و تمام شهر را
در بارانی که نمی بارد
با خیالش قدم می زني !
بین ما چیزى نبود
که حالا
این پاییزى راکه تنهاترم مى کند،
به تو نسبت بدهم!
به آبــان که رسیدى،
یک نخ سیگار آتش بزن
و رو به پنجره،
براى خورشیدِ دمِ غروب،
از دخترى با موهاى قرمزش بگو،
که هرگز نبود
اتومبیل با من
جادش با من
جنگل خیس و بارون خورده با من
جمع کردن هیزم با من
درست کردن آتیش با من
دیوونه کردنت با من
دریا با من
غروب با من
بغل کردنت کنار آتیش روبه دریا با من
یه دنیا خاطره و حس خوب برات ساختن با من
فقط و فقط بودن از تو
تو فقط باش
نمی شود از فصل ها
پاییز را کنار گذاشت ..
از هفته ؛ جمعه را حذف کرد
و از روز ؛ غروب را ندید .
نمیتوانم از جهان کشورت را نخواهم
از کشورت ؛ جاده هایي که به شهر تو میآیند
و از شهر تو ؛ خیابان های منتهی
به خانه ات .
انچه که مرا به یاد تو
می اندازد گناهی ندارد ..
چند خط به عقب بر میگردم
و از نو مینویسم .
این بار خودم را حذف میکنم