تلخ ترین جشن تولد حامد سلطانی.. 🦋

  • نویسنده موضوع sahar♡
  • تاریخ شروع
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,572
پسندها
19,211
امتیازها
113
مدال ها
17
من آدمِ غُر زدن به جانِ روزگار نبودم هیچوقت؛

آدمِ به اشتراک گذاشتنِ غم و غصه‌ها هم…

هیچوقت دلم نخواسته توی روزهای پر هیاهو تلخیِ قلمم کامِ کسی را تلخ کند اما چه کنم؟ هر کجای خاطراتم را که ورق میزنم، پر است از حضورِ کسانی که حالا نبودنشان همه‌جا را پر کرده…

به لطفِ گرمای محبتِ آنها که یادآورِ امروز بودند، حواسم جمع شد که سردترین سیزدهمِ آذرِ عمرم از راه رسیده؛ مثلِ همه‌ی این پنج ماه و بیست و نه روز گذشته که هر روزش برای من زمهریری بود سرد و سخت و سوزناک و حالا از همیشه بی‌تفاوت‌ترم به این مناسبت…

حالا صعب‌الهضم‌ترین جمله‌ای که میشنوم همین تولدت مبارک است…

حالا…
چقدر جای شما دو نفر خالیست!

همه‌ی پاییزهایی که با هم از سر گذراندیم و تو تمامِ تلاشت این بود سیزدهم آذر بهترین روز سال باشد برای من، همه‌ی سیزدهمِ آذرهایی که با هم از سر گذراندیم و تو در تدارک جشن بودی برای من، همه‌ی حرص خوردن‌هایت برای این که فاطمه‌سلما از ذوقِ کودکانه‌اش لو میداد سورپرایزت را، همه‌ی پنجره‌بازگذاشتن‌هایت برای اینکه بوی کیکی که پخته بودی خانه را پر نکند، همه‌ی پس‌اندازهای پاییزی‌ات برای رسیدن امروز، همه‌ی حواس‌جمعی‌هایت برای اینکه چیزی کم و کسر نباشد، همه‌ی چراغ خاموش کردن ها و شمع روشن کردن هایت، همه‌‌ی سؤال‌های عجیب و غریبت از دو ماه قبل برای اینکه از زیر زبانم بکشی چی بیشتر دوست دارم، همه‌ی کارهای پر از عشق و سادگی‌ات برای این اتفاقِ تکراریِ هرساله؛ همه را دیدم.

میدیدم و هیچوقت فکر نمیکردم یک روز، بهترین هدیه‌ی تولدم، قرار است فاتحه و صلوات و دعایی باشد که دیگران به تو هدیه میکنند!

عزیز دلم!
نیستی ببینی همان فاطمه‌سلمایی که یک زمانی میخواست اولین نفر باشد که تولدم را تبریک می‌گوید و رشته‌هایت را پنبه می‌کرد، خودش بساط سورپرایز میچیند و سعی میکند غافلگیرم کند…

نیستی ببینی که چقدر امروز میتوانست قشنگ‌ باشد اگر تو و محمدمهدی هنوز بودید!

نیستی ببینی چقدر نبودنتان همه جا را پر کرده!

اما به همان بالاسری که همیشه حواسش به ما بوده و هست قسم، راضی‌ام به رضایتش!

همانطور که تو همیشه بودی!

همانطور که تو همیشه خواستی!

اما اینکه بار سنگینِ این غصه را به سینه بکشی و به لب لبخند داشته باشی، سخت‌ترین کار دنیاست!

حالا من، ایستاده در ابتدای مسیرِ سی‌وپنج‌سالگی، پایم میلنگد و دو سومِ وجودم را همراه ندارم!

اما مطمئن باش همه‌ی زورم را جمع کرده‌ام که زمین نخورم!

همانطور که تو همیشه خواستی!

آخ که چقدر در این سیزدهم آذرِ خیسِ باران‌خورده‌ی سرد، جای تو خالیست رفیق…
 
بالا