تا وقتی که بابا هست...

  • نویسنده موضوع آفتابگردان
  • تاریخ شروع
آفتابگردان

آفتابگردان

آفتابِ من بتاب
تاریخ ثبت‌نام
5/10/22
نوشته‌ها
1,787
پسندها
3,832
امتیازها
113
مدال ها
3
توی اتاق کارم مشغول خیاطی بودم، طبق معمول رادیو قدیمی روشن بود هرچند حتی نمیشنیدم چه برنامه ای داره، پام رو از روی پدال برداشتم و تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم تا چند دقیقه ای استراحت کنم،یهو صدای موتور اومد نزدیک شد و جلوی در خونه ما خاموش شد
یاد پست چی ایام قدیم افتادم،چند ثانیه بعد صدای مشتی که به در میخورد،یهو دلم ریخت...
برق که نرفت پس چرا صدای زنگ نیومد؟ چرا داره در میزنه، چرا اینقدر عجله داره
دیگه نه چادر سر کردم و نه دمپایی پوشیدم ،پابرهنه دویدم توی حیاط و گفتم کیه؟؟؟
-دِتِر!؟
و یهو دریای ارامش بود که به قلبم سرازیر شد

▪︎جانم بابا جان
▪︎چرا زنگ نزدی نگران شدم
_صدای چرخ خیاطی رو شنیدم گفتم شاید صدای زنگ رو نشنوی با این چشمای کم سو و سر مریضت اینقدر خیاطی نکن بابا جان، بیا برات پول اوردم
و مقداری پول بیرون اورد ، بغض کردم دستای پینه بسته اش رو تو دستم گرفتم و با همون دستای زبر اشکامو پاک کردم
بغلش کردم و بوی سیگار تنش رو به جون کشیدم، قدر یک استکان چای هم مهمانم نشد
و چقدر خوشحالم که بهونه ای پیدا کردم که دستان پرمهرش رو بوسه باران کنم
دیگه نه سیاهی چشمام اهمیت داره و نه درد سر و دستم تا وقتی که بابا هست..
سلامتی همه پدرها و شادی روح پدران آسمانی صلوات
الهم صلی علی محمد وال محمد
 
ثمین

ثمین

.
ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/23
نوشته‌ها
1,636
پسندها
3,564
امتیازها
113
مدال ها
6
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌺
 
کاجول

کاجول

کاربر شهروند
تاریخ ثبت‌نام
15/10/22
نوشته‌ها
4,143
پسندها
6,048
امتیازها
113
مدال ها
11
توی اتاق کارم مشغول خیاطی بودم، طبق معمول رادیو قدیمی روشن بود هرچند حتی نمیشنیدم چه برنامه ای داره، پام رو از روی پدال برداشتم و تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم تا چند دقیقه ای استراحت کنم،یهو صدای موتور اومد نزدیک شد و جلوی در خونه ما خاموش شد
یاد پست چی ایام قدیم افتادم،چند ثانیه بعد صدای مشتی که به در میخورد،یهو دلم ریخت...
برق که نرفت پس چرا صدای زنگ نیومد؟ چرا داره در میزنه، چرا اینقدر عجله داره
دیگه نه چادر سر کردم و نه دمپایی پوشیدم ،پابرهنه دویدم توی حیاط و گفتم کیه؟؟؟
-دِتِر!؟
و یهو دریای ارامش بود که به قلبم سرازیر شد

▪︎جانم بابا جان
▪︎چرا زنگ نزدی نگران شدم
_صدای چرخ خیاطی رو شنیدم گفتم شاید صدای زنگ رو نشنوی با این چشمای کم سو و سر مریضت اینقدر خیاطی نکن بابا جان، بیا برات پول اوردم
و مقداری پول بیرون اورد ، بغض کردم دستای پینه بسته اش رو تو دستم گرفتم و با همون دستای زبر اشکامو پاک کردم
بغلش کردم و بوی سیگار تنش رو به جون کشیدم، قدر یک استکان چای هم مهمانم نشد
و چقدر خوشحالم که بهونه ای پیدا کردم که دستان پرمهرش رو بوسه باران کنم
دیگه نه سیاهی چشمام اهمیت داره و نه درد سر و دستم تا وقتی که بابا هست..
سلامتی همه پدرها و شادی روح پدران آسمانی صلوات
الهم صلی علی محمد وال محمد
الهم صلی علی محمد وال محمد
 

موضوعات مشابه

انشرلی موخرمائی
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
13
انشرلی موخرمائی
انشرلی موخرمائی
اعتصامی
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
74
اعتصامی
اعتصامی
اعتصامی
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
28
اعتصامی
اعتصامی
اعتصامی
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
27
اعتصامی
اعتصامی
بالا