باشگاه داستان های ترسناک

  • نویسنده موضوع gamer
  • تاریخ شروع
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
:p.s.smi-1-(24):

جن گرفتگي در اتوبوس مسافربری

خاطره اين دفعه مربوط ميشه به سال 83 كه داشتم از شمال به سمت تهران برميگشتم، تو اتوبوس نشسته بودم رديف سوم پشت راننده و كنارم هم مرد آكله اي بود. حدود سه ساعت از حركت اتوبوس گذشته بود كه خوابم گرفت و تصميم گرفتم بخوابم. چشم هام رو بستم، نميدونم چقدر ولي با صداي عجيبي كه تركيبي از جيغ و خرخر بود از خواب پريدم و اطرافم رو نگاه كردم، اما همه چي عادي به نظر ميرسيد غير از خودم كه احساس ميكردم هيچ كدوم از مسافرها متوجه من نيست، انگار همه تو حالت خلصه بودن. منم به روي خودم نياوردم و دوباره سرم رو گذاشتم روي پشتي صندلي كه بخوابم، اما يكدفعه چيز عجيبي ديدم!!!!!
يك موجود بد هيبت و زشت كه درست پشت سر راننده و روي پشتي صندلي راننده نشسته بود و بهم خيره شده و لبخند كريهي هم به لب داشت. انقدر چهره اش وحشتناك و زشت بود كه از ترس جرات تكون خوردن هم نداشتم، اما زماني هم كه خواستم حركتي بكنم و به اصطلاح بلند بشم و فرار كنم. با يك خيز و سرعت عجيبي به سمتم حمله كرد و درست روبروي من و روي پشتي صندلي جلو من نشست. و بازهم همون صداي خنده و خرخر مانند ازش خارج ميشد. با ترس و لرز ازش خواستم بهم كاري نداشته باشه ولي اون فقط ميخنديد، من هم از ترس ناله ميكردم و عرقي سردي همه بدنم رو خيس كرده بود. ازش ميخواستم بهم كاري نداشته باشه و دست از سرم برداره، اما اون ميگفت « نه اومدم اذيتت كنم».( حرفهايي كه من ميزدم بلند بود اما هيچ كدوم از اطرافيانم چيزي نميشنيدند) تا اينكه تو همون حالت بهش گفتم كه ولم كن چي از جونم ميخواي» كه با اين جمله من چنان عصباني شد كه صورتش مثل آتيش سرخ شد و چشماش مثل كاسه خون از حدقه دراومده، به سمتم حمله كرد و ............
از شدت درد دست از خواب بيدار شدم، وقتي به اطرافيانم نگاه كردم، متوجه شدم كه هيچ كدوم حتي احساس نكردن كه من اتفاقي واسم افتاده و همه سرگرم كارهاي خودشون بودن.
يكدفعه ياد دستم و دردش افتادم و وقتي به دست چپم نگاه كردم ديدم مثل گچ سفيد و سرد و بي حس شده بود و درد وحشتناكي ميكرد كه نميشد لمسش كرد. از ترس ديگه نتونستم بخوابم و دستم كمكم به حالت اول برگشت، حتي از اتوبوس كه پياده شدم مدام اطرافم رو نگاه ميكردم تا مبادا اون موجود دوباره بياد سراغم، تا رسيدن به خونه با ديدن هر سايه اي هزار بار ميمردم و زنده ميشدم. ولي خدارو شكر همه چي تموم شده بود. اما تا امروز كه نزديك به ده سال از اون اتفاق ميگذره هنوز كه هنوزه صبح ها كه از خواب پا ميشم، دست چپم تا نيم ساعت هيچ حسي نداره و درد ميكنه و بعد از نيم ساعت خوب ميشه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: مانا
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,528
پسندها
1,810
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨

زنی در جاده متروکه​

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.

آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.

آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.

آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.

بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
اتفاقا همین داستان را در تاپیک دیگری بصورت خلاصه در وطن وی قرار داده بودم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: مانا
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3
اتفاقا همین داستان را در تاپیک دیگری بصورت خلاصه در وطن وی قرار داده بودم.
پس لطف کنید
تیتر داستان‌هایی که گفتید و
اینجا خلاصه بنویسید که مادنبال داستان جدید باشیم
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,528
پسندها
1,810
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
من خودم داستان هایم را نوشتم.
 
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3
پسر جوانی در یک شب غیر معمولی در تختش خوابیده است. این پسر در بیرون از اتاقش صدای قدم زدن شخصی را می‌شود. او چشمانش را باز می‌کند تا ببیند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. وقتی در اتاق به آرامی باز می‌شود، او قاتلی را می‌بیند که جسد والدینش را حمل می‌کند. او به آرامی آن‌ها را روی صندلی می‌گذارد و با خون اجساد چیزی را روی دیوار می‌نویسد و به زیر تخت پسر می‌رود. پسر بچه تظاهر می‌کند که خواب است و خودش را به خواب می‌زند. زمان می‌گذرد و چشم پسر به تاریکی عادت و سعی می‌کند نوشته روی دیوار را بخواند، اما متوجه می‌شود جمله‌ای که روی دیوار نوشته شده این است: «می دانم که بیداری!»
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: angel
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3

چند داستان کوتاه ترسناک​

بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: “بابایی یکی رو تخت منه”…
یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت: “منم شنیدم!”….
با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود…
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است
 
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3
پدری از خواب بیدار می‌شود و برای چک کردن وضعیت فرزندش که در اتاق دیگری است از مانیتور کودک (Baby Monitor) استفاده می‌کند. او وقتی صدای همسرش را می‌شنود که در حال خواندن لالایی برای فرزندش است لبخندی می‌زند، اما ناگهان در خانه باز می‌شود و مشخص می‌شود که همسر او بیرون و مشغول خرید‌های روزانه بوده است.
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,528
پسندها
1,810
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
@مانا ، شما به کار خودتان ادامه دهید.خیلی خوشحال می شوم که در باشگاه ما و بخش وبلاگ ما عضو شوید.اما اگر یک نکته را به شما بگویم کمی از دست من ناراحت و دلخور نمی شوید؟
 
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3
@مانا ، شما به کار خودتان ادامه دهید.خیلی خوشحال می شوم که در باشگاه ما و بخش وبلاگ ما عضو شوید.اما اگر یک نکته را به شما بگویم کمی از دست من ناراحت و دلخور نمی شوید؟
چشم
حتما بگید چرا ناراحت
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,528
پسندها
1,810
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
چشم
حتما بگید چرا ناراحت
راستش من دوست داشتم این بخش را اختصاص بدهم به داستان هایی که خودمان نوشته ایم.ببخشید که می گویم اما داستان هارا خلاصه کنید یا کمی در آن ها تغییر ایجاد کنید.
 
بالا