باشگاه داستان های ترسناک

  • نویسنده موضوع gamer
  • تاریخ شروع
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,565
پسندها
1,858
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
علاقه مندان به داستان های ترسناک می توانند به این قسمت مراجعه کنند و داستان های خودرا به این قسمت بدهند.گروه مکالمه برای علاقه مندان و اعضا در نظر گرفته می شود به اضافه ی نکات ،قانون و قوانین و ترفند های داستان های ترسناک را برای شما به نمایش می گذارم.موضوع همواره مسدود است و داستان ها در مکالمه ی گروهی به من داده می شوند.پس از مطالعه ی دقیق داستان اینجا قرار می گیرد.همچنین می توانید داستانی 300 کلمه ای بنویسید تا در وبلاگ ویژه مورد استفاده قرار بگیرد و می تواند یک وبلاگ گروهی هم باشد.مسابقاتی در این قسمت برای داستان های شما هم برگزار نیز می گردد.لطفا بجز داستان چیزی درباره ی عقایدتان از داستان های ترسناک و دوست اینترنتی و... نگویید.سعی کنید داستان ترسناک شما ساخته ی ذهن خود شما باشد.توجه داشته باشید مجبور نیستید حتما شرکت کنید.
جهت ثبت نام در باشگاه به وضعیت کاربر gamer بروید یا با او مکالمه کنید.
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,565
پسندها
1,858
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
مرد کوتاه

شب بود.هوا تاریک بود.
من سوار ماشین در بیابان بودم و مسیر

ایلام_مشهد را طی می کردم که سه روز طول می کشید.چشمانم خواب آلود بود و گویا اطراف جن زده باشد خلوت بود.همین باعث شده بود که خواب بر من غلبه کند.اما داشتم سعی می کردم خودم را بیدار نگهدارم و از توقف در این جاده ی ترسناک وحشت داشتم.
خواب برمن چیره شده بود که صدای بلند جرقه به گوش رسید.کمی به خودم آمدم و عزم خودرا جزم کردم.به سختی از ماشین بیرون رفتم و کاپوت ماشین را بالا زدم.
خواب آلوده بودم و عصبی.داشتم سعی می کردم بیدار بمانم.به محض اینکه کاپوت وا شد تنم به لرزه افتاد.سر انسان خندانی در آن به من لبخند می زد.پوستش کرخت و چروک بود و کاملا سفید بود.دوتا دندان دراز نیش هم داشت.من شوکه شده بودم و تنم می لرزید.نمی دانستم چه کار کنم.به ذهنم فشار آمد و کم کم داشتم بی هوش می شدم و حتی ممکن بود بمیرم.افتادم روی زمین و درحالیکه می لرزیدم تن خفاش را دیدم که انگار سرش قطع شده بود.فریادی کشیدم و گویا:مردم!
بی هوش شدم و افتادم.
صبح روز بعد مردی کوتاه قد بدون وحشت من را از بالا نگاه می کرد و کلاه قهوه ای روی سرش بود.
دوتا دندان داشت و روی من سایه افکنده بود.
پرسید:ببینم.تو جا از این بدتر نداشتی بخوابی؟
دچار لکنت شدم و انگار پوستم داشت ذوب می شد.از نعش خفاش و سر مرد هم خبری نبود.
هنوز هوا کمی تیره و نیلی غلیظ بود.
جواب دادم:ببخشید آقا.فکر کنم دچار یک مشکل شدم.
نگاه کرد و گفت:آقا؟شما دیشب موتور ماشین و قطعات را درآوردید؟
پاشدم و گفتم:نه!
تند تند به آن نگاه کردم و فهمیدم کاپوت ماشین خالی شده است!.
مرد گفت:ماشین من همین اطراف است...اگر دوست داری من به تو کمک می کنم تا شهر بعد بروی.
پرسیدم:می توانی ماشین من را یدک کنی؟
جواب داد:خب.
سپس با علاقه اضافه کرد:باشد!می دانی؟من از فلزات خوشم می آید.بجنب،ما باید از آفتاب تند باشیم!
سپس با سرعتی باور نکردنی به سمت ماشینی در چند متری دوید.اما من هم احساس خستگی نمی کردم.چیزی نگذشت که من هم باآن سرعت به ماشین او رسیدم.فورا سوار ماشین شدیم و او به سرعت ماشین من را یدک کرد.سپس به خودم در آینه نگاه کردم فهمیدم تصویر من تار شده است.پرسیدم:آقا؟جنس آینه ی شما چیست؟
مرد به من نگاه کرد و پاسخ داد:اگر تصویر خودرا تار می بینید بخاطر جنس خاص آن است که حالا نامش را یادم نمی آید.
سپس ماشین راه افتاد.مرد مست و خندان به نظر می رسید و مدام گردن خودرا می خارید.سپس من دستم را گذاشتم روی گردنم تا آن را بخارانم که فهمیدم گردن من جوش زده!
پرسیدم:آقا؟شما دچار بیماری هستید؟
مرد پاسخ داد:این اطراف مگس فراوان است.
ما تا شب در حرکت بودیم اما نمی دانم چرا مرد چیز های عجیبی داشت.او من را به هیچ شهری نبرده بود.اصلا هیچ شهری ندیدم.تنها تا چشم کار می کرد بیابان بود.عاقبت با پرخاش گفتم:آقا؟درک می کنیم که دارید از من دزدی می کنید یا هر کار دیگری.اما می خواهم بدانم چه می خواهید تا بگذارید بروم؟
مرد خندید.گویا دیوانه شده بود سپس به من نگاه کرد.چهره اش چون سر در کاپوت شده بود و گفت : احساس نمی کنی عطش داری؟تو واقعا به آن ماشین نیاز داری؟درک می کنم!ما خون آشام ها خیلی فلزات را دوست دارم.برخلاف آن ابله ها!
و خندید.
پرسیدم:بله؟آقا دارید درباره ی چه حرف می زنید؟
او جواب داد:تو تنها یک شبیه سازی هستی. تو حالا روح نداری.مختصر بگویم.
ناگهان تبدیل به خفاش شد و بیرون پرید و گفت:ما هردو شب قبل قربانی شدیم!
و رفت.هیچوقت نمی دانم چطور ناپدید شد.

من احساس عطش شدید دارم.افسرده شده ام.گیج هستم.هرچه می خورم سیر نمی شوم.پزشک نمی دانست چه در من روی داده است.او گفت من مرده ام.
یک شب وقتی بیدار شدم دو سرباز من را برای کالبد شکافی می بردند.همانجا چشم من از جهان بسته شد...
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,565
پسندها
1,858
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
نکته...
داستان ترسناک به این معنی نیست که باید خواننده وحشت زده کند.
بلکه داستان بایستی کاری کند که خواننده پس از خواندن آن را به یاد بیاورد.
همچنین داستان باید از چیز هایی که برای شخصیت غیر قابل تحمل باشد(وحشت های روزمره)استفاده کند.
برای مثال داستان می تواند درباره ی کسی باشد که نعش یک موجود را می شکافد و چیزی چون خون یا جگر را از بدن وی بیرون می کشد تا بخورد.
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,565
پسندها
1,858
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
دراکولا
اثر داغ برام استوکر مشهور است که کمتر کسی نام آن را نشنیده است.
گفته شده برام استوکر دراکولا را براساس ولاد سوم شخصیت بندی کرده است.
همچنین ولاد را منشع خون آشام ها می دانند.
 
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3
سلام آقای گیمر
کاش بازم داستان کوتاه ترسناک بزارید
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,565
پسندها
1,858
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
ترس و لرز

هوا سرد بود.دندان هایم را بهم ساییدم و به ساعت نگاه کردم.در زمستان زود شب می شد و به همین خاطر اکنون،ساعت ۵:۴۰ بصورت تقریبی هوا تاریک است.

۶:۰۰pm

اکنون از یک حادثه جان سالم بدر بردم.
یک مرد خشمگین اطراف خیابان بیکر در لندن پرسه می زد.
من خیلی وقت نیست از ایران به لندن آمده ام.اما این مرد آذار دهنده است.

۸:۰۰pm لندن

اکنون در یک Bar هستم درحالیکه یک حوله روی تن من است.
خیس هستم و یک نفر من را ماساژ می دهد.
بگذارید تعریف کنم و امیدوار هستم قبل از خبر مرگم به ایران برسم.
من ساعت ۵:۰pm از هواپیما ی ایران لندن پیاده شدم و کمی پیاده روی کردم.برای کاری اداری به ابنجا آمده بودم.سپس مردی عصبی را ملاقت کردم.او یک کیف داشت.سپس با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و خنده ای کشیده و عصبی کرد.چشم هایش کاسه های خون بودند.او ناگهان از کیف خود...
حتما می دانید او چه چیزی از کیف بیرون آورد.
سپس به من حمله کرد.
خوشبختانه به خیابان شلوغ رسیدم ولی یارو ول کن من نبود و پریدم توی آب!.
صاحب یک Bar یا همان قهوه خانه من را با خودش برد و گفت:تو اولین کسی نیستی که از او می ترسد!مامورین دارالمجانین نیز اورا استثنائی می دانند.

من پرسیدم:مگر کار آن ها جمع کردن استثنائی ها نیست؟
مرد جوابی نداد.
در نهایت شب را به یک اقامتگاه رفتم و یک اتاق بسته مثل زندان سهم من شد.
نمی دانم چرا چهره ی آن مرد اکنون وحشتناک تر در مغز من جلوه می کرد.ناگهان احساس کردم چیزی همچون برق از داخل آینه عبور کرد!یک تار مو در پنجره نمایان شد.
سری کم کم از آینه بالا آمد و من همان مرد را دیدم!مرد به گویا به شیشه می کوبد،در آینه می کوبید.آینه هم تکان می خورد.
از پنجره نیز اورا دیدم و در نهایت از در وارد شد.همان دم برای اولین بار در تمام ۴۵سال زندگی ام متوجه شدم سایه ندارم! .
مرد خرامان خرامان نزدیک شد.
من را به سمت گلدان های سوی پنجره برد و اره ای را نیز بالا آورد و من مردم!.
اما ناگهان چشم گشودم!مطمئن هستم سرم قطع شد!هنوز درد گردن عجیبی را حس می کردم.
متوجه شدم در یک کلبه گرفتار شده ام.می خواستم پا شوم اما نمی دانم چرا تنها درد احساس می کردم و بدنم کوچکترین تکانی نمی خورد.
ناگهان صدای دلخراشی گفت:و اکنون این خواب هزاران بار تکرار خواهد شد!
و مرد را بار دیگر ملاقات کردم.
فریاد می زدم اما گویا فریاد زیر آب بود.وقتی دهان باز می کردم نمی توانستم نفس بکشم.چنانچه احساس می کردم آب را وارد بدنم می شود اما هوا کاملا خشک بود.
مرد دوباره خرمان نزدیک شد و اره اش را بالا برد...
اکنون یادم نمی آید چند بار این خواب را دیدم.باور کنید هنوز هم درد دارم و در خواب شبانه ام درد احساس می کنم و می دانم آن مرد در آینه ی حمام،در ساعت ،در بیابان ،در پیاده روی شبانه ،در...
حضور دارد!او در آینه به من دوباره غضب ناک نگاه های هولناک خواهد کرد.در حالیکه خودرا در آن آینه ی هولناک به من نشان می دهد و یک خواب را آنقدر به من نشان خواهد داد که خودم را نابود کنم.
 
gamer

gamer

کاربر شهروند
Mr
تاریخ ثبت‌نام
12/9/22
نوشته‌ها
1,565
پسندها
1,858
امتیازها
113
مدال ها
6
جنسیت
آقا👨
نظر خودتان در باره ی داستان هارا بگویید و خودتان هم داستان بنویسید و در این تاپیک بازگو کنید.خوشحال می شوم.
 
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3
ترس و لرز

هوا سرد بود.دندان هایم را بهم ساییدم و به ساعت نگاه کردم.در زمستان زود شب می شد و به همین خاطر اکنون،ساعت ۵:۴۰ بصورت تقریبی هوا تاریک است.

۶:۰۰pm

اکنون از یک حادثه جان سالم بدر بردم.
یک مرد خشمگین اطراف خیابان بیکر در لندن پرسه می زد.
من خیلی وقت نیست از ایران به لندن آمده ام.اما این مرد آذار دهنده است.

۸:۰۰pm لندن

اکنون در یک Bar هستم درحالیکه یک حوله روی تن من است.
خیس هستم و یک نفر من را ماساژ می دهد.
بگذارید تعریف کنم و امیدوار هستم قبل از خبر مرگم به ایران برسم.
من ساعت ۵:۰pm از هواپیما ی ایران لندن پیاده شدم و کمی پیاده روی کردم.برای کاری اداری به ابنجا آمده بودم.سپس مردی عصبی را ملاقت کردم.او یک کیف داشت.سپس با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و خنده ای کشیده و عصبی کرد.چشم هایش کاسه های خون بودند.او ناگهان از کیف خود...
حتما می دانید او چه چیزی از کیف بیرون آورد.
سپس به من حمله کرد.
خوشبختانه به خیابان شلوغ رسیدم ولی یارو ول کن من نبود و پریدم توی آب!.
صاحب یک Bar یا همان قهوه خانه من را با خودش برد و گفت:تو اولین کسی نیستی که از او می ترسد!مامورین دارالمجانین نیز اورا استثنائی می دانند.

من پرسیدم:مگر کار آن ها جمع کردن استثنائی ها نیست؟
مرد جوابی نداد.
در نهایت شب را به یک اقامتگاه رفتم و یک اتاق بسته مثل زندان سهم من شد.
نمی دانم چرا چهره ی آن مرد اکنون وحشتناک تر در مغز من جلوه می کرد.ناگهان احساس کردم چیزی همچون برق از داخل آینه عبور کرد!یک تار مو در پنجره نمایان شد.
سری کم کم از آینه بالا آمد و من همان مرد را دیدم!مرد به گویا به شیشه می کوبد،در آینه می کوبید.آینه هم تکان می خورد.
از پنجره نیز اورا دیدم و در نهایت از در وارد شد.همان دم برای اولین بار در تمام ۴۵سال زندگی ام متوجه شدم سایه ندارم! .
مرد خرامان خرامان نزدیک شد.
من را به سمت گلدان های سوی پنجره برد و اره ای را نیز بالا آورد و من مردم!.
اما ناگهان چشم گشودم!مطمئن هستم سرم قطع شد!هنوز درد گردن عجیبی را حس می کردم.
متوجه شدم در یک کلبه گرفتار شده ام.می خواستم پا شوم اما نمی دانم چرا تنها درد احساس می کردم و بدنم کوچکترین تکانی نمی خورد.
ناگهان صدای دلخراشی گفت:و اکنون این خواب هزاران بار تکرار خواهد شد!
و مرد را بار دیگر ملاقات کردم.
فریاد می زدم اما گویا فریاد زیر آب بود.وقتی دهان باز می کردم نمی توانستم نفس بکشم.چنانچه احساس می کردم آب را وارد بدنم می شود اما هوا کاملا خشک بود.
مرد دوباره خرمان نزدیک شد و اره اش را بالا برد...
اکنون یادم نمی آید چند بار این خواب را دیدم.باور کنید هنوز هم درد دارم و در خواب شبانه ام درد احساس می کنم و می دانم آن مرد در آینه ی حمام،در ساعت ،در بیابان ،در پیاده روی شبانه ،در...
حضور دارد!او در آینه به من دوباره غضب ناک نگاه های هولناک خواهد کرد.در حالیکه خودرا در آن آینه ی هولناک به من نشان می دهد و یک خواب را آنقدر به من نشان خواهد داد که خودم را نابود کنم.
داستان عالی بودش ممنون
ولی درخوابهای منم بارها اتفاق افتاده
اگه کابوس ببینم
که چاقو خوردم یا ضربه ای بهم وارد میشه
وقتی بیدار میشن همون ناحیه دست یا سر احساس درد دارم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Reza
م

مانا

تاریخ ثبت‌نام
3/10/22
نوشته‌ها
0
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,387
امتیازها
3

زنی در جاده متروکه​

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.

آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.

آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.

آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.

بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Reza
sahar♡

sahar♡

ناظر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/10/22
نوشته‌ها
8,559
پسندها
19,200
امتیازها
113
مدال ها
18
مدتی بود به دنبال خانه ای بزرگتر بودیم تا اینکه مادرم آگهی در روزنامه دید و پیشنهاد کرد سری به آنجا بزنیم صاحبخانه زن جوانی بود پسر بچه ای چهارساله در بغل داشت که مدام گریه می کرد دختر بچه ای حدودا نه ساله هم داشتند که قرار شد خانه را به ما نشان بدهد خانه بسیار زیبایی بود صاحبخانه با سلیقه بسیار کار کرده بود موکت هایی با گلهای برجسته، جوبهای گرانقیمت روی ستونهای خانه، کتابخانه ای بزرگ کنج دیوار، کابینتهای گرانقیمت و با اینکه یکسال بیشتر از ساخت خانه نمی گذشت، آنها اصرار داشتند خانه را فورا فروخته و از آنجا بروند.
قیمت خانه بیشتر از توان مالی ما بود، اما آنها حاضر شدند خانه را زیر قیمت به ما بفروشند جند سالی از خرید خانه می گذشت کم کم متوجه شدیم برخی وسایل مان ناپدید و یا جابجا می شوند اوایل اهمیت نمی دادیم اما بی فایده بود یکبار نیمه شب از خواب بیدار شدم نور مهتاب که از پنجره به داخل می تابید اتاق را قدری روشن کرده بود زنی که چادر خانه به سر داشت کنار تختم ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد از شدت خستگی جشمانم را بستم و خوابیدم و سعی کردم ماجرا را فراموش و قضیه را توهم تلقی کنم
چند روز بعد خواهر کوچکم با ترس ادعا کرد که نیمه شب زنی چادری را دیده که در اتاق خوابش ایستاده و به او زل زده چون خودم هم زن را دیده بودم قدری ترسیدم موضوع را به والدینمان گفتیم ولی آنها باور نکردند ماهها گذشت یک روز عصر، مادرم جلوی تلویزیون به خواب رفت خواهرم هم حمام بود تلفن زنگ خورد مادرم بیدار شد و دید خواهرم چادری سرش کرده و پشت به او و رو به تلفن ایستاده و گوشی را بر نمی دارد
مادرم که خیلی خواب آلود بود تلفن را برنمی دارد و تلاش می کند دوباره بخوابد که ناگهان می بیند در حمام باز شد و خواهرم بیرون آمد مادرم به سمت زن چادری چرخید ولی کسی آنجا نبود بعد از این قضایا، فورا خانه را فروختیم و تازه دلیل اصرار صاحبخانه قبلی را برای ترک این خانه فهمیدیم وسایل گم شده مان حتی موقع اسباب کشی هم پیدا نشد انگار آب شده و به زمین رفته بودند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Reza
بالا